شاید تو این مدت زندگی بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای بهم فرصت فکر کردن داد؛ هر شب که با سعیده می‌رفتیم پیاده‌روی، اون یک ساعت‌ها رو لام تا کام حرف نزدم و به زندگی پیش رو فکر کردم، به این‌که واقعا می‌خوام کجا باشم. اوضاع کشور اسف‌باره؛ اوضاع خونواده من، اطرافیانم، همه چی و همه چی بوی ناامیدی می‌ده. اما تصمیم گرفتم چشامو ببندم، گوشامو بگیرم و راه خودمو برم، قراره سخت باشه خب؟ باشه، تحمل می‌کنم منم. می‌گذره و این ابرای سیاه پراکنده می‌شن اما یه روزی خیلیا به خودشون میان و می‌بینن عه! گذشت، اما کاری نکردیم. اگه قراره سخت باشه خب اشکال نداره، می‌دونم که هنوزم "خنده‌ات آبادی‌ست بر این تن ویران من"، می‌دونم "پذیرفتن ریسک شکست کم‌ترین بهای به دست آوردنه." همونی که خسرو نوشته‌بود. واقعا نمی‌دونم تهش این هوا منو تا کجا می‌بره، چون زندگی همیشه غیرقابل پیش‌بینه؛ اما می‌دونم که سعی می‌کنم کم‌ترین انحراف رو از مسیر خودم داشته باشم. می‌دونی من شاید همیشه اون چیزی رو که می‌خواستم دیدم، اما الآن خیلی سعی می‌کنم پرده رو بزنم کنار و عقلم رو بذارم کف دستم و برم جلو. "ع" هم‌سن منه اما خیلی سختی می‌کشه این روزا؛ بیش‌تر از همیشه تلاش می‌کنه، چندین واحد اضافی‌تر برمی‌داره و جون می‌کنه واسه همه چی. شاید ته دلش ناراضیه از وضعیتش اما من بیرون وایستادم و با خودم می‌گم منصفانه نیست ده سال بعد زندگی من و "ع" مثل هم باشه. سیستم کار دنیا قطعا مثل یه تابع نیست که در ازای ورودی یکسان انتظار خروجی مشابه داشته‌باشم، اما دیگه خیلی احمقانه نیست در مقابل وروردی‌ کاملا ناچیز انتظار خروجی بهتر هم داشته‌باشم؟ نه الی جان! خسته شدی؟ خب از این‌جا به بعدش همینه، باید چنگ بزنی به اون آخر هفته‌ای که با خونواده می‌ری بیرون، به اون یه ساعتی که ز غوغای جهان فارغ، لبخند رو لبته و باهاش حرف می‌زنی، به خوشی‌های کوچیکی که قراره نذارن کم بیاری. آرزوی عالم رو دلمه خودمم می‌دونم، اما یه چیزی بهت بگم، ته تهش همینه دیگه. باید از یه جایی شروع کنی و خدا رو چی دیدی؟ شاید سال بعد این موقع دیگه خاطره بشن به جای آرزو.