نه این‌که از بی‌کاری به این چیزها فکر کنم، اتفاقا دارم درس می‌خونم اما احساس می‌کنم وقتشه که بنویسم و تموم بشه. چیزی که مشخصه اینه که اون از زندگی من رفته و معلومم نیست کی می‌آد؛ اگر چه فاصله‌ها به اندازه یک زنگ تلفنن اما من هنوزم دلم می‌خواد بهش زنگ بزنم؟ نه. دیگه دلم نمی‌‌خواد ازش بنویسم، حرف بزنم، یاد حرف‌هامون یا خاطراتمون بیفتم. دیگه حتی نمی‌دونم ممکنه جرئت کنم و دوباره بخوام کسی رو دوست داشته باشم یا نه، یا این‌که اصلا دلم می‌خواد منتظر کسی باشم یا نه. اما اینو می‌دونم که من خیلی قوی‌تر از اون دختر‌ی‌ام که سال‌ها پیش واسه اولین بار دوست داشتن رو تجربه کرد و تا سال‌ها وابسته موند. شاید اون منِ قبلی تو این موقعیت منتظر موندن رو انتخاب می‌کرد؛ شاید خیلی رویایی ترجیح می‌داد در نبودنش هم کسی رو دوست داشته باشه؛ شاید درستش همینه. حتی من مطمئنم اون آدم کسیه که می‌شه منتظرش موند. اما دلم نمی‌خواد، با این‌که دوستش دارم و مثل بیش‌تر آدم‌های زندگیم واسم دوست‌داشتنی می‌مونه، اما نمی‌خوام. چون من خیلی به امید گره زدم زندگیم رو و از پس رهاش کن بره‌ها برنیومدم هیچ وقت، اما این بار اتفاقا دلم می‌خواد این عدم تعلق به کسی، چیزی، جایی، بره تو جونم، رخنه کنه تو وجودم. که هر وقت لازم بود کیفم رو بردارم و برم؛ که خداحافظ؛ نقطه. اما یه چیزی بین خودمون بمونه، خوشم اومده بود از حس دوست داشته شدن؛ از این‌که انگار من هر جوری باشم خاص‌ترین آدم دنیام، از این‌که جوری گوش می‌داد که انگار دنیا دیگه دور خورشید نمی‌گرده، جهان ایستاده و به جز من کسی نیست. اما می‌دونی، زندگیه دیگه. اتفاقا خوشم اومده  از بزرگ شدن؛ از این‌که می‌تونم بپذیرم این هم بخشی از فرآیند دوست داشتن یه آدم دیگه‌ست. بعضی شب‌ها تا سر حد مرگ دلتنگ شدم، چشمام پر شده، اما چه اشکالی داره؟ همیشه این احتمال هست و بیش‌تر وقت‌ها اتفاق هم می‌افته، که این بار هم افتاد. من این‌جا زیاد ازش نوشتم، مخصوصا آرشیو پارسال وبلاگم پره از حسی که اون روزها داشتم. پاک‌شون نمی‌کنم؛ هنوز هم قشنگن واسم. از خودم بخاطر داشتن‌شون بدم نمی‌آد و به گمانم این چیز خوبی باشه، هوم؟