یه بار یکی از کاراکترهای This is us می‌گفت: «روبه‌رو نشدن با غمت مثل این می‌مونه که نفست رو حبس کنی و اون تو نگه‌ش داری» فکر کن؛ دو سال، پنج سال، ده سال. یادم نمی‌آد که قبلا نوشته بودمش یا نه؛ دیگه نوشته‌هام رو یادم نمی‌آد. منِ دو ماه پیش رو، النای قبلی رو، آرزوهاش رو. دیگه حتی غمم رو هم یادم نمی‌آد. نفسم رو حبس کردم و یادم نمی‌آد برای چی بود. نمی‌تونم برم باهاش روبه‌رو شم. نمی‌تونم بشینم بهش فکر کنم، در موردش حرف بزنم، بعد در حالی که دارم با پشت دستم گوشه‌ی چشمم رو پاک می‌کنم، نفسم رو بدم بیرون و یه آه از روی خالی شدن و تموم شدنش بکشم. فکر می‌کردم اگه بشه دیگه چیز دیگه‌ای از این جهان نمی‌خوام؛ شد. اما راضی نیستم، نه واسه‌ی این‌که در حد انتظارم نبود، نه. اگه تصورش بی‌نهایت بود، خودش فراتره؛ بی‌نهایت و فراتر از آن. اما شب که می‌شه، خداحافظی که می‌کنم و نور ضعیف موبایل که صورتم رو روشن می‌کرد، خاموش که می‌شه، یه جنگ دیگه شروع می‌شه توی ذهنم. صداش تا قلبم می‌آد. اون نفس حبس شده نمی‌ذاره راحت باشم. به نور چراغ برق اون ور کوچه نگاه می‌کنم؛ به جنگ خودم. می‌فهمم هر چی هم که بشه، هر کسی هم که باشه، تا وقتی نتونم خودم رو راضی کنم، بقیه حرف‌ها همه‌شون یه نسیم خنکن که یه لحظه می‌خورن به صورتم و چند لحظه بعد اثرشون از بین می‌ره. آهنگ رو قطع نمی‌کنم؛ انگار دلم برای غم تنگ شده باشه، برای ناراحت بودن. برای اتفاقی که نیفتاده سوگواری می‌کنم، بارها و بارها. نمی‌دونم حتی این جمله‌های بی سر و ته رو چه جوری تموم کنم؛ هیچ‌چی نمی‌دونم.