پنل آمار و وبلاگ‌هایی رو که دنبال می‌کنم از صفحه‌ی مدیریت وبلاگم حذف کردم. به خودم می‌آم و نور از ترک‌های روی پوستم گذشته و قلبم رو روشن کرده؛ به خودم می‌آم و قلبم شبیه حیاط کوچک پاییز در زندانیه که اخوان حرفش رو می‌زد. خسته شدم از این بازی امید و ناامیدی. اون روز دفتر فیروزه‌ای رو که آرزوهام رو می‌نوشتم، برداشتم و نشستم روی تاب. دفتر رو باز کردم، دونه دونه آرزوهام رو خوندم تا بلکه جون بگیرم. ولی دلم هیچ کدوم رو نمی‌خواست دیگه. نمی‌دونم؛ ینی آدم‌ها وقتی عوض می‌شن که متوجه می‌شن آرزوهاشون عوض شدن؟ چرا این همه مدت داشتم فکر می‌کردم آرزوهامون بهمون هویت می‌دن؟ اگه آرزوهامون شبیه خودمون نباشن پس هویتمون چی می‌شه؟ این روزها همه‌ش احساس می‌کنم زر می‌زنم. خوابم می‌آد و خسته‌م؛ به تازگی متوجه شدم بخاطر مزاج بدنمه که اکثر وقت‌ها بی‌حالم. دنگ شو داره گلابتون رو می‌خونه. نمی‌دونم خوشحال به نظر می‌رسم یا ناراحت. اما نه خوشحالم و نه ناراحت.  حتی حوصله تموم کردن این متن رو هم ندارم؛ دلم می‌خواد سرم رو بکنم زیر برف و همون‌جا بمونم. همین الان متوجه شدم یه موش لعنتی دیگه تو خونه هست. دیشب یکیش افتاد تو تله و دیگه حتی از سایه‌‌ی خودم هم می‌ترسم.

نمی‌دونم.