یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچه‌ای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو می‌بینی که داره دورتر و دورتر می‌شه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدم‌هایی رو سر راهمون قرار می‌ده که بهشون نیاز داریم، نه اون‌هایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر می‌کنم؛ به «نیاز». می‌دونی فکر نمی‌کردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی این بازی رو واقعا نبرده، چون شاید بردنی در کار نباشه اصلا. این رو از اولش هم می‌دونستم اما راستش فکر می‌کردم نه من اون نیستم، فکر می‌کردم مثل بقیه نیستم، نمی‌تونم باشم. نمی‌تونم رها کنم، نمی‌خواستم بگم تلاش کردم اما نشد، می‌خواستم ته‌ش «شدن» باشه. نتیجه خوبی نداشت هرچند، اما منم یاد می‌گیرم دیگه؛ نگیرم چیکار کنم.

دوران بعد از رها کرن همّه‌ش نزدیک ساعت‌های هشت، نُه عصره؛ نشستم زیر سایه اون درخت کج بالای تپه. صدای جیرجیرک می‌آد همه‌ش. آسمون داره آماده می‌شه که شب بیاد؛ یا مثلا چراغ‌هاش رو روشن می‌کنه که ماه بیاد؛ نمی‌دونم. اما همه چی انگار نرمه، لطیفه. حیفت می‌آد دستت رو بکشی روش. دلم نمی‌خواد به چیزی فکر کنم؛ دراز می‌کشم زیر اون آسمون قشنگ، به هیچ چیز فکر می‌کنم. می‌خواستم برای تابستون برنامه بریزم، اما الان دلم نمی‌خواد. نه برنامه، نه جدول، نه ددلاین، نه هیچ‌ چیز دیگه‌ای. باید بذارم زندگی راه خودش رو بره یه مدت، منم یه جایی بهش می‌رسم دیگه هوم؟