دلم می‌خواد بنویسم، عکس بگیرم، پست بذارم این‌ور و اون‌ور، اما احساس می‌کنم یا همه چیز رو الکی دارم دراماتیزه‌ش می‌کنم یا هم که خیلی دارم سرخوش و امیدوار با موضوع برخورد می‌کنم. یک جایی اومدم بنویسم جنبه‌ی پول درآوردن ندارم، بعد متوجه شدم نه، جنبه‌ی درست خرج کردن ندارم. یک چیزهایی می‌خرم که مثلا برای دل خودم خریدمشان! اما یکی نیست بگه مگه چقدر پول درمیاری که تازه برای دل خودت هم خرج می‌کنی. هفته پیش با بابا رفتیم سه تا بشقاب سفالی گرفتیم تا رویشان نقاشی بکشم و این‌قدر ادای عطش نقاشی داشتن را درنیارم. راستش نمی‌دونم واقعا به نقاشی علاقه دارم یا نه، حتی نمی‌دونم نقاشی من خوبه یا نه. از بچگی می‌تونستم وقتی یه نقاشی رو می‌بینم یک چیز خیلی شبیه به اون رو بکشم و بقیه هم به‌به و چه‌چه کنند و من فکر کنم که بابااا! من رو می‌گن ها! در حالی که خلاقیتم توی خلق یک نقاشی و همه جزئیاتش از صفر، همان صفره و می‌دونم که باید اون‌قدر کشید تا ذهن از تنبلی دربیاد و بخواد یک چیزی رو خودش خلق کنه. اما چه جوری می‌شه که یکی به نقاشی علافه داشته باشه اما اون‌قدری دلش نخواد بکشه تا ذهنشم از تنبلی دربیاد؟ فکر می‌کنم بعضی چیزها رو فقط چون یک زمانی بهمون گفتن واسه‌ت خوبه، تو ذهنمون مونده که دوستشون داریم.

دلم می‌خواد امسال کنکور ارشد بدم، نه واسه این‌که این رشته رو دوست دارم، یا واسه این‌که فکر میکنم راه دیگه‌ای ندارم، نه، احساس می‌کنم فقط برای ارشد خوندن یک تجربه جدید تو زندگی منه، درس‌هایی که درست و حسابی آموزش داده نشدن و برام تازگی دارن، می‌تونم باهاشون درگیر شم و شاید هم جای خوبی قبول بشم. اما اگه میدان دید رو یکم از کنکور و نتیجه‌ش فراتر ببریم می‌بینم که هیچ علاقه‌ای ندارم تو این رشته کار کنم. من فقط خود این تلاش کردن رو دوست دارم، خود این شب‌ها بخاطر یک هدف بیدار موندن و کله سحر با یاد اون هدف و رسیدنش بیدار شدن رو.

دیگه از اشتباه کردن می‌ترسم، چون می‌دونم اگه خرابش کردم ممکنه دیگه حوصله برگشتن و درست کردنش رو نداشته باشم. بعضی وقت‌ها که جوگیر می‌شم یا یه آدمی رو می‌بینم که با شرایط مشابه من، رفته دنبال خواسته‌اش، فکر می‌کنم که «وای د هل نات؟!» مگه من چی کم دارم؟ یک بار زندگی می‌کنم، تلاش می‌کنم، می‌سازم، کوه رو جابه‌جا می‌کنم به جاش دریا می‌ذارم، ابر رو می‌آرم زمین، ماه رو می‌ذارم وسط جنگل، روش میوه‌ی درخت کاج می‌چینم، اما بعدش می‌بینم دیگه حتی نمی‌دونم چی می‌خوام.

سن بزرگسال بودن برای هر کسی متفاوته، اما به نظر من اونجایی‌عه که دیگه دلت روتین می‌خواد، که بدونی کجا میری، مسیر چیه، چی‌کار می‌خوای بکنی، نه مثل من که هنوزم درگیر یک «آمدنم بهر چه بود»ام. 

ببین همین می‌شه، یک جای کار که بلنگه، تو همیشه هر جا بری باز هم می‌رسی به جایی که می‌لنگه. این پست قرار نبود اصلا به این چیزها ناخنک بزنه، قرار بود بگم خیلی چیزها می‌خرم که اصلا لازم ندارم، فقط فکر می‌کنم برای دل خودم‌ان، و این خیلی مسخره‌ست چون حتی نمی‌دونم دلم چی می‌خواد! هفته پیش یه چیزی حدود یک ششم درآمد یک ماه‌ام رو دادم و رنگ اکریلیک و آبرنگ گرفتم که سفال‌ها رو رنگ کنم و نقاشی بکشم. در حالی که از همون هفته پیش فقط یک تلاش ناموفق برای رنگ کردن بشقاب داشتم و تمام. رنگ‌ها رفتن توی کشو پیش مدادرنگی‌هایی که پارسال خریدم تا دفتر نقاشی بزرگسالان رو رنگ کنم، و اوممم.. فقط یک بار رنگ کردم.

زندگی سخته به هر حال، از ندونستن در مورد چه جوری خرج کردن پولت گرفته، تا تصمیم برای عوض کردن مسیری که دیگه تهشه، و عوض کردنش دیوونگی محسوب می‌شه.

در آخر توصیه‌م اینه که کنکور رو جدی بگیرید تو این کشور. هر چیزی می‌خواید بخونید، به بازار کارش فکر نکنید، اگه دوستش دارید بخونید اما از ته دل واسه‌ش تلاش کنید، از جون و دل مایه بذارید هر رشته‌ای که هست. اما چیزی رو بخونید که خودتون دلتون می‌خواد. وگرنه چند سال می‌گذره این‌جوری آواره می‌مونید که کجا برم الان؟ چیکار کنم؟ برگردم؟ ادامه بدم که چی بشه. و باور کنید وقتی دارید به بیست و پنج سالگی نزدیک می‌شید و همه ظاهرا دارن فارغ‌التحصیل می‌شن و ازدواج می‌کنن و خیلی خوشحالن، در حالی که شما فقط دارید ظاهربینی می‌کنید و ازدواج هم جزء برنامه‌هاتون نیست فعلا، باز هم حس خوبی نمی‌ده. حس خوب که بماند، حس می‌کنید یک لوزر تمام عیارید. حداقل اگه فکر می‌کنید حال خوبتون گرو یک چیزیه، برید دنبالش تا ببینید واقعا اونجا بود، یا هم که زهی خیال باطل. اما برید ببینید، اینطوری خیلی سخته. از ما گفتن.