دلم روزهای روشن می‌خواد؛ حدودا ۴ ماه داشتم آب و نسکافه رو با نی می‌خوردم، اون اوایل هم هر چیزی رو با شیر مخلوط می‌کردم و این می‌شد صبحونه‌ من مثلا. بعد از ۴ ماه که این کابوس تموم شد، حالا دو روزه که دوره‌ جدیدی شروع شده و من حس بویایی و چشاییم رو کاملا از دست دادم. یه بار نوشته بودم که شما اگه پیتزا رو هم با نی بخورید، هیچ وقت سیر نمی‌شید؛ حالا بذارید به تجربیاتم در این خصوص این رو هم اضافه کنم که شما اگه مزه‌ی غذایی رو متوجه نشید، نه تنها لذتی ازش نمی‌برید، بلکه سیر هم نمی‌شید. از ناهار به این‌ور تقریبا ۴ بار رفتم و یه قاشق از قرمه‌سبزی خوردم و هر بار یادم افتاد که عه، من که متوجه طعمش نمی‌شم. در واقع اینطوری بود که انگار دلم می‌خواست بخورم تا اون طعم قبلی رو دوباره احساس کنم، اما خب، نچ؛ نشد.

دلم روزهای روشن می‌خواد؛ پروژه‌هایی که با شوق شروعشون کنم و ادامه بدم. قرنطینه من با همه فرق می‌کنه انگار. خیلی‌ها ساعت خوابشون به هم ریخته و ۱۲ از خواب بیدار می‌شن، خیلی‌ها می‌ترسن تو قرنطینه چاق شن. اون روز نمی‌دونم کجا خوندم که می‌گفت باید بدونیم که این یه دوره تعطیلات نیست، یه دوره بحرانه که باید ببینیم چه جوری می‌شه زودتر ازش رد شد و زنده موند. من سعی می‌کنم ساعت ۸ بیدار شم، درس بخونم، هر روز از اول کالری‌هام رو بشمرم، حواسم به کربوهیدرات و پروتئین باشه، تقریبا هیچ سریالی نمی‌بینم، ولی راضی نیستم؛ انگار چیزی در من شکسته یا گم شده که هیچ وقت نمی‌ذاره راضی باشم. فقط بعضی وقت‌ها یادم می‌ره خودم رو و می‌تونم برای چند ساعت راضی و خوشحال باشم.

دلم روزهای روشن می‌خواد؛ از آدم‌ها و چیزهای قشنگی که پیدا می‌کنم، استرس می‌گیرم. از این‌که تمام چیزهای قشنگ جهان مال من نیستن، استرس می‌گیرم. از این‌که کمم، کافی نیستم، قشنگ نیستم، از همه‌شون استرس می‌گیرم.

دلم می‌خواست بیش‌تر و قشنگ‌تر بتونم بنویسم. اما وبلاگم رو یادم رفته انگار.