تصمیم می‌گیرم برای ناهار امروز عدس‌پلو با سالاد شیرازی درست کنم؛ برای خودم شیر قهوه درست می‌کنم، هنوز هم نمی‌تونم طعم‌ها رو مثل قبل متوجه شم، برای همین قهوه بیش‌تری می‌ریزم. لباسم رو عوض می‌کنم که احساس کنم روز مهمیه، نه یه روز تیپیکال دیگه که من خونه‌م. عدس‌ها رو می‌ذارم روی شعله، با درست کردن بقیه‌ی صبحونه‌م مشغول می‌شم. هوا ابری و ناراحته، خونه ساکته، من هم تقریبا تنهام و این سکوت صبح خونه رو می‌پرستم. مثل هر روز صبح زنگ زدم و بیدارش کردم، مثل هر روز صبح پرسیدم چقدر خوابت میاد؟ باهم سعی می‌کنیم ساعت خوابش رو درست کنیم. اون روز می‌گفت به نظرم تو خیلی اراده داری؛ و من این‌طوری بودم که هان کی؟! من؟! گفت هوم حتی وقتی مریض می‌شی و اصرار می‌کنم که بخواب، نمی‌خوابی که ساعت خوابت به هم نخوره. می‌دونی، یه لحظه خودم رو از بیرون نگاه کردم و دیدم واقعا همین‌طوریه. چند روزیه که با خرکیفی این‌که فهمیدم عه مثل این‌که واقعا نتیجه می‌ده، ادامه می‌دم. از این‌که مجبورم هر روز ناهار درست کنم ناراحت بودم، ولی اون روز داشتم ویدیوهای یوتوب بلاگر محبوبم رو نگاه می‌کردم که چیز خاصی هم ندارن ویدیوهاش، گاهی وقت‌ها خلاصه روزش رو نشون می‌دن و گاهی وقت‌ها هم خلاصه یک هفته‌ش رو. مثل من زود بیدار می‌شه، خونه‌ش رو تمیز می‌کنه، ظرف می‌شوره، ناهار درست می‌کنه، یوگا، روتین پوست، درس، درست کردن ویدیو و ... با یه آهنگ آروم تو پس‌زمینه. و من حوصله‌م سر نمی‌ره از دیدن روتین زندگی یه نفر، خوشمم میاد راستش؛ و خب زندگی خودمم همون‌طوریه. صبح متوجه شدم از این مدلی بودنش خوشحال هم هستم تازه، و خب کم پیش میاد من این حس رو داشته باشم. حالا تقریبا تمام کارهام رو انجام دادم و می‌تونم با خیال راحت تا ناهار درس بخونم و ساعت ۱۱ هم نشده هنوز. یه چیز دیگه هم متوجه شدم، این‌که اگه همون لحظه که به چیزی فکر می‌کنم، ننویسمش، کم‌تر از ۲ روز دیگه سارا در موردش می‌نویسه. و خب عجیبه واقعا. این‌جا ممکنه این مدت شبیه یک کانال تلگرامی و روزمره بشه که من مشکلی ندارم باهاش؛ ولی خوبه که بدونید شماها.