دیروز که داشتم ترجمه می‌کردم، یه لحظه احساس کردم دلم برای درس خوندن تنگ شد. شب هم خیلی ناراحت بودم که به خاطر ترجمه نتونستم خیلی درس بخونم. می‌دونی، واقعا این حس‌ها برام جدید و عجیبن. ولی خیلی می‌ترسم، از این‌که نشه، نتونم. کلاٌ ناامید یا یه لحظه امیدوار و یه لحظه‌ ناامید هم نیستم، صرفا خیلی زیاد می‌ترسم. با این‌که دریا دریا امید دارم، اما هر روز ترسم بیش‌تر می‌شه. من از این‌هایی نیستم که هر روز برم رتبه‌ها و قبولی‌های سال‌های قبل رو چک کنم، ینی سعی می‌کنم که نباشم و به جاش یک صفحه بیش‌تر بخونم. اما امروز رفتم و چک کردم که کاملا هم ناآگاه نباشم؛ و بذار بگم که ترسم بیش‌تر شد. ولی چیکار می‌شه کرد؟ فقط این‌که باید بیش‌تر بخونم، بترسم و بخونم، بترسم و بخوابم، بترسم و امیدوار بمونم. بترسم و به این فکر نکنم که «ولی اگه نشه چی؟»؛ هوم همین.