بیدار شدم برای کلاس آنلاین هشت صبح، ولی مثل هفته پیش تشکیل نشد. بیش‌تر از یک ماهه که اینجا چیزی ننوشتم، انگار زمان داره سریع‌تر از همیشه می‌گذره. هر روز تقریبا زودتر از هشت بیدار می‌شم، بدون هیچ تلاشی برای زودتر بیدار شدن. از وقتی اومدم توی این اتاق، صبح‌ها نور از این پنجره‌ی بزرگ میاد تو و روزم شروع می‌شه. فکر می‌کنم نور جلوی افسرده شدنم رو می‌گیره، اینجا همیشه نور هست، برخلاف اون اتاق قبلیم که هر ساعتی از روز باید چراغ روشن می‌کردم، معمولا هم روشنش نمی‌کردم و توی تاریکی همیشگیش آهنگ‌هام رو گوش می‌کردم، و غمگین می‌شدم. شب‌ها اینجا ساکته و مجبور نیستم با کسی بحث کنم که ساکت باشه و من بتونم بخوابم. زود خوابم می‌بره. با اینکه همه چیز ساکت و آرومه اینجا، اما همه‌ش خودم رو در حالی می‎بینم که خیلی زود صبح شده و روز جدیدی داره شروع می‌شه. کتاب‎هام شنبه می‌رسن و می‌تونم برگردم به درس خوندن و به چیزی فکر نکردن. الان هم زیاد فکر نمی‌کنم، و این چیزی نیست که دوستش داشته باشم. صرفا انگار همه چیز خیلی سریع و شلوغه و تا من به خودم بیام روز تموم شده. آزمون شهری رو بار اول رد شدم. همه چیز خوب بود، پارک دوبله‌ی قشنگی کرده بودم، تا این‌که افسر ازم پرسید اینجا کجاست؟ نگاه کردم، پل بود، گفتم استرس دارم و یادم رفت بگم، گفت استرس داری ماشین رو خاموش کن، چرا استثنا رو نمی‌گی؟ می‌خواستم بگم چون همه گفته بودن حواست به کلاچ باشه که خاموش نکنی، حواسم از پل پرت شد. نفر بعدی پنج بار قبل راه افتادنمون ماشین رو خاموش کرد، نفر بعدی‌ترش حتی کمربند رو نبسته بود، هر سه‌تامون رد شدیم. ولی فقط من بار اولم بود. یه هفته‌ست که دارم به یه نفر توی ترجمه یک برنامه تلویزیونی کمک می‌کنم و هر از گاهی کامنت‌های پست‌ها رو می‌خونم و جواب می‌دم. برام عجیبه که آدم‌ها اینقدر همه چیز رو جدی می‌گیرن، اینقدر نسبت به یک برنامه تلویزیونی که هدفش سرگرم کردن آدم‌هاست واکنش نشون می‌دن. بعضی‌ها می‌گن دوست دارم دهن فلان شرکت کننده رو جر بدم، یا از فلانی متنفرم! و جالبه که دست از دیدن برنامه‌ای که همچین حس شدیدی رو توی وجودشون برانگیخته می‌کنه، برنمی‌دارن. ینی ما قبل از هر چیزی باید یکم به روان خودمون رحم کنیم ولی شایدم از اون حس تنفر خوششون میاد. انسان‌ها خیلی عجیبن. بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کنم اگه زیاد نمی‌تونم به زندگیم، به اتفاقات و آدم‌ها فکر کنم، حتی به خودم، اصلا داشتن این وبلاگ و نوشتن به چه دردی می‌خوره؟ من معمولا موقع نوشتن پست‌هام به یه آهنگ هم گوش می‌دم، حس و حال اون آهنگ میاد و می‌شینه بین کلماتم، امروز هیچ آهنگی پیدا نکردم که شبیه حرف‌هام باشه، شاید چون خیلی پراکنده‌ن. نمی‌دونم شایدم باید بیشتر تلاش کنم برای عمیق‌تر زندگی کردن.