امروز از یه کار نسبتا خوب، اومدم بیرون؛ دو نفری کار می‌کردیم، حق من یک سوم بود و سر یه سری چیزها از اول توافق کرده بودیم. زمان که گذشت و دست من توی انجام کارها سریع‌تر شد، چند ریزه کاری دیگه رو هم با خواست خودم انجام می‌دادم. من معمولا روابطم رو بر اصل سازش بنا می‌کنم؛ اگه روزی اون مشغله داشت، من عوضش کارها رو انجام می‌دادم، سعی می‌کردم یه جوری کار رو پیش ببریم که هیچ کس سختش نشه، و چه عیبی داشت؟ 

امروز متوجه شدم عیبش این بوده که همه‌شون رو به پای «وظیفه» من می‌ذاشته، نه لطف و کمکم. وظیفه‌ای که همون اول حدودش رو مشخص کرده بودیم و مطلقا این کارها کمک بود. نمی‌دونم، دلم نخواست از خودم دفاع کنم، مثل اون دونه دونه کارهام رو براش بشمرم و بگم منم زحمت کشیدم، نمی‌تونی جوری رفتار کنی که انگار پول مفت می‌دادی بهم. چیزی نگفتم، گفتم شرایطش با وجود کنکور ارشد برام مناسب نیست و جمعه تسویه کنیم. 

الان به این شش ماه فکر می‌کنم، به این که واقعا ارزش امتحان کردن رو داشت؟ یه بار احساس کردم سر حساب و کتاب‌ها بازی درمیاره، ازش خواستم برام توضیح بده، داد و اون روز موضوع حل شد. فکر کردم این اخطار خوبیه برای اینکه حواسش رو جمع کنه. ولی هر بار و سر هر فرصت تقریبا، یه کاری می‌کرد که احساس گاو فرض شدن بکنم. برای همین از خودم می‌پرسم ارزشش رو داشت؟ 

نمی‌دونم، ولی حالا وقتم آزادتره و ذهنم آروم‌تر. و البته جیبم هم کمی خالی‌تر. مخصوصا که امروز با هشتصد تومن از پس‌اندازم کتاب حقوقی خریدم. حس تموم شدن امتحان‌های پایان ترم رو دارم. نمی‌دونم با وقت خالی شده‌م چیکار کنم که به بطالت نگذره و مثل کار کردن هر روز مشغول بمونم. خوبیش اینه که هر کاری یه دنیا تجربه میاره برات، و همینطور هر آدمی که به واسطه کار و از نزدیک می‌شناسیش. گمونم باید نیمه پر لیوان رو ببینم و این رو ‌که نیمه دوم نود و نه تونستم دو تا کار داشته باشم.

نود و نه سال سختی بود برام. مسیرم رو کاملا عوض کردم، به سختی و با آه و ناله هم عوضش کردم. به یه کار خیلی بزرگ اعتراف کردم و سعی کردم شجاع باشم. قسمت شیرینش این بود که رانندگی یاد گرفتم و دوستش دارم. خوابم منظم شد و تغذیه‌م نامنظم. دوران کارشناسیم بالاخره تموم شد، به جاهای واقعا خوبی توی آشپزی رسیدم، وبلاگم رو کلا فراموش کردم، اولین بار تونستم ده ساعت درس بخونم (دوست ندارم فراموشش کنم)، تمام سال رو تقریبا توی خونه موندم، سعی کردم مراقب خودم باشم و افسرده نشم.

و در نهایت، همه چیز رو تا حدودی تونستم انجام بدم. پشیمونم؟ نه راستش. بهترین سالم نبود، ولی من سعی کردم نزدیک به بهترین خودم باشم. سعی کردم ببینم بهترین من چه شکلیه، و همین رو دوست داشتم.

حس و حال عید و سال جدید رو ندارم. ولی خوبم، دوست ندارم همه‌ش برگردم به نقطه شروع، درسته شروع کردن پر از امیدواریه، ولی امسال اولین سالیه که من دلم نمی‌خواد شروع جدید داشته باشم. می‌خوام همین چیزهای معمولی رو ادامه بدم تا درنهایت نتیجه‌شون رو ببینم. و می‌خوام مثل قبل، یکم بیش‌تر بنویسم.

کتاب‌های خیلی کمی خوندم و تقریبا دو سه‌تا تونستم فیلم ببینم فقط. سریال سال و البته شانس امسالم دیدن suits بود، توی مناسب‌ترین دوره دیدمش و هنوزم به این معتقدم که اگه قراره چیزی رو ببینم، بشنوم، بدونم، اگه قراره جایی برم یا اتفاقی بیفته، توی زمان مناسب خودش حتما اتفاق میفته و پیدام می‌کنه.