یه دل میگه تابستون عزیز، کش بیا تــــــا میتونی؛ بذار خستگیها، زخمها، بیحوصلگیها و نتونستنها رو تو روزای بلندت جا بذاریم و بریم پاییز رو بغل کنیم؛ یه دلم میگه تموم کن لعنتی، بکش این دندون لق رو راحت شیم. اما چشامو میبندم و غرق میشم تو این خیال نازک قشنگ؛ که غبار صبح تماشاست, هرچه بادا باد. من بخندم جهان خراب هم میخندد؛ نه؟
خواستم بنویسم این روزا مهشید مهمّات منه؛ واسه ادامه دادنها، واسه هنوزم امید داریمها؛ واسه هر کی رو هم نداشته باشیم همدیگه رو که داریم، گفتنها. حرف زدیم و زدیم و تهش گفتیم آره خلاصه، نداریم آرزو که کم. که یادم بمونه من قراره قبل از اون برسم و امید رسیدن باشم واسش، ته دلش گرم باشه که منتظرشم؛ که یادم باشه our story isn't over yet..
شاید تو جهانهای موازی متعدد من دختری ژاپنی باشم که هر صبح صندلهای چوبی میپوشه و با دوستش اوتاکو به کلاس خیاطی میرن. وقتی برمیگردم خونه به خواهرم هیسانو که به تازگی شونزده سالش شده، درست کردن سوشی رو یاد میدم و شب که از راه میرسه واسه کلاس خیاطی فردا لباس میدوزم و از خستگی همونجا خوابم میبره.
تو جهان دیگری اما من یه دختر روستایی تو هلندم که روزها به پدرم کمک میکنم تا تو مزرعهی کشت لاله کار بکنیم و عصرها به مادرم کمک میکنم تا اون بتونه به اسبها و گاوها رسیدگی کنه و منم به سر و وضع خونهی چوبی وسط مزرعه بزرگمون برسم و حواسم به چهارتا خواهر و برادر کوچکتر از خودم هم باشه. و البته شبا از خستگی بیهوش میشم.
کاش میشد زنگ بزنم و پشت تلفن گریه کنم. اولین باره دلم میخواد زنگ بزنم و گریه کنم و صدای اون طرف خط بگه اشکال نداره الی. درست میشه. فدای سرت.. اما نمیتونم و فقط دارم خفه میشم. فقط خفه.
نمیتونم واست بگم چهقدر نشدنش باورمه و فقط دارم تلاش میکنم که بتونم بگم: ببین، من هر کاری از دستم برمیومد کردم، اما نشد. نمیتونمم واست بگم ته دلم چهقدر یه امید کوچیک اندازهٔ یه روزنه نور داره ول میخوره که اگه شد چی؟ یه روز واسم نوشته بود: "مادامی که احتمال وقوع چیزی صفر نیست، پس امید هم هست." چهقدر سختی کشیدن و تحمل کردن یادم رفته؛ چهقدر میخوام یکی بیاد بزنه تو گوشم، بگه هِی! بیشتر از اینم میتونی دووم بیاری! بیدار شو فقط. مثل اون حالتی که تو فیلما شخصیت اصلی داستان چیزی واسه از دست دادن نداره و تخته گاز فقط ادامه میده و بوم! میشه! میگه یهکم باور کن که این دفه شخصیت اصلی تویی و خودت باید یه کاری بکنی. مثل همونی که دقیقه نَوَده و ما فقط به یه گل نیاز داریم؛ نفسها رو حبس کردیم، سکوت و انتظار روی صحنهن فقط. فقط یه گل، واسه فراموش کردن همه چیز.
امید داریم.
هوا تاریک شدهبود که رسیدیم شهرداری رشت. همه جا چراغ بود، نور، لاله. آسمون همون رنگی بود که تو دوستداری؛ یه سرمهایِ جانفزا. از هزار و سیصد و نود و هفت عکس گرفتم؛ از اون خیابون که پر از چراغای رنگی بود؛ از چهگوارای کافه نگاتیو که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد؛ از ساختمونا؛ از هر جایی که میشد تو سوژهی عکسم باشی و نبودی. رفتیم سمت غرفهها؛ یه عالمه پیکسل بود، چندتا پیکسل چهرازی دیدم، نمیتونستم انتخاب کنم، شلوغ بود و مامان هی میگفت زود باش. یکیشو برداشتم، "باس ببخشی..". گرفتمش واسه تو، که ببخشی هر چی که هست رو، ادامه بدی، زندگی کنی. دوستداشتم باشی و بریم بلوار انزلی، همون جایی که یکی از اپیزودای "در دنیای تو ساعت چند است" رو اونجا گرفتهبودن. دلم میخواست باشی و نمایش دلقکی که داشت از فرودگاه میگفت رو ببینیم؛ دستمونو بندازیم دورِ 1397 ِ چراغونیِ شهرداری و عکس بگیریم. که آنِ من است اویِ نامجو پلی کنیم و باهاش بخونیم. که تو بخندی و بگی بزن همونی که اولش میگه "یک روز به شیدایی، در زلف تو آویزم..". که بگیم حالا ما را که بَرَد خانه؟ کل این مسیر رو به این چیزا فکر کردم و باز این فکرا لبخند شدن نشستن رو لبام. یادته برا بیت مورد علاقه از شهریار نوشته بودم "صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را / ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم"؟ اون شب توی رشت، هرجا رفتم تو خیالم بهت گفتم میبینی چقدر قشنگه؟ گفتم بیا چایی بگیریم؛ نشستهبودی پیش من، از اون کیکایی که بابا گرفته بود میخوردی و میگفتی اما یه روزی باید تنهایی بیایم. خیالت بود، هر جا که رفتم، اما میدونی همونکه شهریار میگه. یه روزی حتما باید تنهایی بریم، که من نخواهم بی تو رشت را حتی :)
خیالت نشسته روبهروم.. من تایپ میکنم و تو لبخند میزنی.. میگی در مورد من مینویسی؟ من که پیشتم. خیالت تکیه داده به دیوار، پاهاشو دراز کرده. دنیا به کتفشه.. مثل همون عکسی که فرستاده بودی و میگفتی الان اینجوری نگات میکنم، خیالت موهاشو ریخته رو پیشونیش. هر جا میرم خیالت با من میاد؛ حتی جاهایی که نباید ببرمش. وقتی به موزاییکای خیابونا زل زدم خیالت با منه. وقتی وایستادم تو صف غذای سلف، وقتی استاد نون داره از آیین دادرسی کیفری میگه. خیالت میاد میشینه پیشم، میگه حوصلهت سر نمیره ازینا؟ چیزی نمیگم، خیالت لبخند میزنه، میگه عب نداره رئیس، من اینجام. هر وقت حوصلهت سر رفت من میخندم، تو هم بخند. یادت که نرفته جهان به اعتبار خندههای کی زیباست؟.. میخزم زیر پتو؛ خیالت میاد میشینه میگه یادته قرار بود یه شب تو بالکن واست شعر بخونم؟ "ای کاش صدایت را همیشه در خواب من جا بگذاری.." شنبهی هفتهی پیشه. همه اومدن خونهی ما. مامان میگه چایی دم کن؛ خیالت تکیه داده به دیوار آشپزخونه، زل زدم به دستاش، میگه انصاف نیست با هر چایی یاد من بیفتی رئیس. به خودم میام، چایی رو ریختم رو کابینت. مامان میگه حواست کجاست؟ "من آدم حواس پرتیام، اما همیشه حواسم به تو بود".. خیالت منو بیشتر از خودت دوست داره...
مولانا میگفت:
خیالت هر دمی اینجاست با ما ..
چایی رو میریزم تو لیوانی که مامان چند وقت پیش گرفته واسم. لیوان رو نزدیک میکنم به صورتم. حس ناشی از برخورد بخار به صورتم و عطر دارچینی که ازش بلند میشه حسابی حالمو خوب میکنه. خونه ساکته. فقط هر از گاهی صدای فوتبال برتری که رضا داره میبینه رو میشنوم. صدای نوتیفیکیشن گوشی حواسمو پرت میکنه. "به خیر گذشته پس". جواب میدم که آره مثلا. به تمام وقتایی که ناراحت بودم و نبود فکر میکنم. به تمام وقتایی که نذاشتم باشه. این سالها دختری از من ساختن که وقتِ ناراحتیش یه حصار میکشه دور خودش و نمیذاره هیچکس نزدیک شه. کسی که وقت خوشحالیاش به شدت برونگرا و موقع ناراحتیا به شدت درونگرا میشه. انگار یه دختر دیگه تو وجود من زندگی میکنه. آرومه، به هیچچیز دلبستگی نداره. حتی میتونه از نزدیکترین افراد زندگیشم بگذره. بر خلاف منی که کنار گذاشتن دوستامم گاهی وقتا به شدت سخت میشه واسم. هیچ شباهتی به منِ بیرون نداره. از هیچچیز ناراحت نمیشه. هر اتفاقی که واسش میفته میگه "رهاش کن بره رئیس". همه رو رها کن بره. دیدی که ته قصه فقط خودتی و خودت. اگه واسه خودت کاری میکنی که بسم الله. اگه نه، رها کن بره رئیس.. به راه خودم فکر میکنم. یاد اون جملهی علیرضا میفتم که نوشته بود "سو یولون تاپار*". منم بالاخره پیداش میکنم. مگر نه که همهی مسیرها درستن؟! اما لذتبخش نیستن. گیریم که این مسیرم لذتبخش نباشه، اما میدونی، تهش مهمه. تهش که رسیدنه.. اما تو به تهشم فکر نکن. که زندگی میگذره و خاطرات همین مسیری که حواست نبود، میمونه واست.
دریافت لیلی-پالت
* "آب جاری راه خودشو پیدا میکنه. بالاخره.."