دیشب ساعت دو وقتی از صداهای توی سرم خوابم نمیبرد، تصمیم گرفتم لپتاپ رو روشن کنم و بنویسم. پرده رو کنار زدم، چون دو روزه که مه غلیظی همه جا رو گرفته و حس خوبی بهم میده؛ به زحمت vpn رو وصل کردم و شروع کردم به نوشتن توی notion. مثل یه دوستی که مدتهاست ندیده بودمش، همه چیز رو تعریف کردم؛ از دلیل استرس داشتنهام نوشتم، از ناامیدیم، از هر نویزی که توی سرم بود. تموم که شد، پلکهام سنگین شده بودن و ذهنم خالی، این رو صبح که بیدار شدم بهتر فهمیدم. که چقدر ذهنم خالیه و به جای اون جاده شلوغ که از هر طرف داشت ماشین میومد و صدای بوق همهشون بلند شده بود و کسی راه رو باز نمیکرد، حالا یه جاده خلوت با چندتا ماشین دارم. علاوهبر این، من با به اشتراک گذاشتن، یه هویت آنلاین برای خودم ساخته بودم. چیزهایی که به اشتراک میذاشتم هم به جز وبلاگ، اغلب خیلی شخصی نبودن، ولی یه چیزی داشت، انگار باعث میشد بدونم که هستم و زندهم و کسی جایی اون رو میخونه، شاید به دردش میخوره و من یه تاثیری دارم. اما الان، احساس میکنم دیگه نیستم، انگار با پاککن از روی کاغذ پاک شده باشم؛ ردّم شاید هنوزم هست ولی خودم نه. بعضی وقتها به اوایل زمستون پارسال فکر میکنم که بعد از چهار ماه سیاهی، تونسته بودم مثل یه انسان معمولی احساساتم رو کنترل کنم و روزهام رو به شکل خوبی بگذرونم. همهش یه بایاسی توی ذهنم بود که برای اون حال اصلا تلاشی نکرده بودم و همینطوری از هوا اون حال افتاده بود توی بغلم. چند روز پیش یادم افتاد که اتفاقا چقدر براش زحمت کشیده بودم ولی چون کارهایی که میکردم کوچیک بودن، الان به چشمم نمیومدن. هر روز عصر روی پشت بوم راه میرفتم و یه چیزی گوش میدادم؛ بعضی روزها که حوصله داشتم پادکست ولی بیشتر روزها یه آهنگی که باعث میشد آروم شم یا باهاش گریه کنم. اون راه رفتنها مثل تراپی میموند برام؛ اول صبح نوشتنها هم همینطور. برای ساعتهایی که توی شبکههای اجتماعی میگذروندم محدودیت گذاشته بودم، ذهنم آروم شده بود و زندگیم واقعا چند درجه بهتر. انجام دادن اون کارها برای اون موقع واقعا نتیجه خوبی داشت، ولی الان که بهش نگاه میکنم، فکر میکنم انگار این همه مدت و مخصوصا پارسال، خودم رو توی یه حباب نگه داشته بودم که فکر میکردم کار درست اینه، مدل اصلی self care همینه که اینترنت رو محدود کنی و کارهات رو انجام بدی و مینیمال زندگی کنی و blah blah blah. امسال بعد از ژینا اون حباب به لطف توئیتر ترکید. این کارهایی که نوشتم هیچ مشکلی ندارن، اتفاقا کمک هم میکنن، ولی باعث میشن فکر کنی فقط همین مدل برای زندگی کردن درسته، همین سبک و به اشتراک گذاشتنش با بقیهست که اوکیه، در حالی که دیدم هزاران مدل دیگه برای زندگی کردن هست و آدمها سرشون رو انداختن پایین و دارن کارشون رو میکنن، بدون اینکه تلاشی برای به اشتراک گذاشتنش داشته باشن، یا تلاشی برای نشون دادن اینکه فقط همون سبکه که از همه بهتره. شبکههای اجتماعیم رو پر کرده بودم از آدمهایی که همین سبکی و مثل من توی اون حباب زندگی میکردن، هر کسی کمی متفاوت بود، از دید من حذف میشد. غرض از نوشتن این پست شاید همینه، بیرون اومدن از حبابی که برای زندگی ساخته بودم و البته حبابی که برای زندگیهامون ساخته بودن و اون هم ترکید. بعضی وقتها یادم میره هنوز چقدر اول راهم و زندگی ادامه داره و فرصت برای امتحان کردن چیزهای جدید دارم. فرصت برای شناختن آدمهای جدید و دیدن سبکهای جدید، البته اگه تصادفا نَمیرم.
یه باوری داشتم از چند سال قبل، که اگر قرار باشه کسی بیاد توی زندگیم، جایی برم، چیزی بخونم، اتفاقی بیفته، به وقتش اتفاق میفته. چیزی که مال منه، من رو پیدا میکنه. یه روزی کسی میاد که The one ِ من باشه و دیگه نره. تجربه کردن اون رابطه به مدت سه سال، این باور رو قویتر کرده بود. بعدش که تموم شد، اینطوری بودم که نه، حتما ادامه پیدا میکنه، چون اگه اون آدم هم نه، پس دیگه شبیهتر از اون به من، کی میتونه بیاد توی زندگیم و The one من بشه. زمان گذشت؛ نه اون برگشت، نه من دل برگشتن به جایی که تموم شده رو داشتم. باورم به اینکه چیزی که مال منه، من رو پیدا میکنه عوض شد. به اینکه اصلا همچین آدمی برای من کنار گذاشته شده عوض شد. دلخوشی به وجود خدا و سرنوشت هم پشت سرش رفت. ولی چیزی از دردی که این اتفاقها برام آوردن، کم نشد. نه تنها کم نشد، بلکه گره خورد به دلتنگی، تنهایی، به کنار اومدن و پذیرفتن اینکه متاسفانه زندگی همینه. نمیدونستم این پست رو بنویسم یا نه، ولی میخواستم یادم بمونه این تصویر کلی از بیست و پنج سالگیم رو. حالا که تموم شده و سختترین بوده تا الان، میخوام یادم بمونه از پس چی براومدم. سوگ تموم نشد، ولی از یه جایی به بعد کم رنگ شد. بعضی روزها مثل روز اولش تاریک بود، بعضی روزها رها و خوشحال بودم. حس تنهایی دیگه اونقدر به چشم نمیومد، ولی اون هم روزهای تاریک پیداش میشد. ADHD به لطف چیزهایی که خوندم و شنیدم یکم بهتر شد. ولی بعضی روزها مثل امروز و این هفته، این حس رو بهم میده که انگار از یه پله برقی خیلی بزرگ که داره میاد پایین، سعی میکنم بالا برم؛ و یه جایی دیگه جون تلاش کردن برام نمیمونه و سُر میخورم و میفتم پله اول. خیلی ذهنم خستهست، اردیبهشت دوتا آزمون مهم دارم ولی تمرکزم هر جایی هست جز پیش آزمون و درس. مثل خستگی فیزیکی نیست که به کسی توضیح بدی و بگه ای بابا یکم استراحت کن. مثل این میمونه که یه روز از صبح تا غروب بری توی یه مهد کودک خیلی شلوغ و پر سر و صدا، مجبور بشی با بچههایی که ازت متنفرن سر و کله بزنی، صداها رو تحمل کنی و تهش برگردی خونه. ADHD جزء اون چیزهاست که حس تنهاییم رو بیشتر میکنه. انگار نه میتونم «واقعا» به کسی توضیحش بدم و نه اینکه کاری از دست کسی ساختهست. مثلا من سعی کردم یه روتین بسازم و هر روز صبح فکرهام رو بنویسم؛ خیلی خوب هم جواب داد و اون بچههای شلوغ توی مهد کودک ذهنم یکم ساکت شده بودن. بعد به لطف همین ADHD، یکم که بین نوشتنهام فاصله افتاد، دیگه نتونستم منظم بنویسم. کاملا اون روتین خراب شد و از بین رفت. از اینکه هر بار، توی هر کاری برمیگردم پله اول، خیلی خیلی خستهم. میدونی اینطوری به نظر میاد که تلاش نمیکنم، در حالی که شاید دو برابر اون چیزی که لازمه، تلاش کنم، و تهش هی از اون پله برقیه بیام پایین. مثلا وقتی به دو، سه سال بعد فکر میکنم، به زمانی که تونستم مهاجرت کنم و با این رشته زیبای من همه چیز قراره خیلی سختتر باشه احتمالا، از تصور سختیهاش نمیترسم. چون خودم رو میشناسم، میدونم بالاخره یه کاریش میکنم. میدونم من اگه دو روز ناامید باشم، تهش سعی میکنم یه برنامهای بریزم و وضعیت رو جمع و جور کنم. ولی از اینکه اصلا نتونم به اون مرحله برسم به خاطر ADHD، خیلی میترسم و احساس ناتوانی میکنم. چون تا حالا نتونستم از چیزی نتیجه دلخواهم رو بگیرم و بگم آره با وجود این اختلال، من تونستم مدیریت کنم یه مشکل بزرگ رو.
الان دارم فکر میکنم احتمالا اگه شما به وجود خدا و سرنوشت باور دارید و چیز زیادی از ADHD نمیدونید، این پست پیام خاصی نداره براتون. ولی به عنوان کسی که به تازگی 26 ساله شده و حس عجیبی داره از این عدد و هنوز درگیر تروماهای رابطه تموم شدهش، اختلال ADHD و هزاران تاثیری که روی زندگیش میذاره، هست، نیاز داشتم یه جایی اینها رو بنویسم تا ذهنم خالی بشه. یه مسئلهای هست توی ADHD به اسم Time blindness، میگه فرد نمیتونه خوب تشخیص بده هر کاری چقدر زمان میبره یا اینکه متوجه گذر زمان نمیشه اصلا و غرق میشه.
Time blindness is the inability to sense the passing of time and it can make nearly every aspect of a person's life more difficult
برای من بیشتر اینطوریه که انگار آینده هیچ وقت نمیاد. یعنی الان میدونم سه هفته بعد آزمون دارم، ولی انگار خیلی دوره، انگار من اصلا نمیدونم سه هفته چقدره. البته من این حس رو نسبت به گذشته هم دارم، یعنی زمان همیشه دورتر از چیزی که هست به نظرم میاد، همینم باعث میشه که هم انجام کارها رو به تعویق بندازم چون درک درستی از زمان ندارم، همم اینکه چون گذشته دورتر از چیزی که هست به نظر میاد، احساس میکنم اون اتفاق هرگز رخ نداده و شاید توهم ذهن من باشه. در حالی که میدونم اتفاق افتاده، ولی همین باعث میشه حس دلتنگی و دلگرفتگی رو شدیدتر تجربه کنم. یعنی دلم میگیره که خیلی گذشته و این همه دورم از اون روز.
من واقعا تصوری از 30 سالگیم ندارم، اینکه کجام و چیکار میکنم، تبدیل به چه کسی شدهم، چه چیزهایی رو تونستم توی زندگیم حل کنم و ... ولی میتونم بگم 25 سالگی یک نقطه عطف بود؛ ذهینت من به زندگی و آدمها و خودم عوض شد. بهای سنگینی هم دادم براش و نمیتونم بگم خوشحالم، ولی میتونم بگم راضیام از کسی که الان هستم. این رو در حالی مینویسم که چند ساعت امروز عصر گریه کردم، ولی چیکار کنم جز پذیرفتن. اینکه فقط یه فرصت دارم برای زندگی کردن و بعدش میمیرم و تموم میشه. مثل هر چیز دیگهای.
من زیاد در مورد خودم فکر میکنم، یه جورایی خوشم میاد از این که رفتارم رو تحلیل کنم و به یه نتیجه دست و پا شکسته برسم. از وقتی که تونستم اون negative self-talkها رو توی ذهنم ساکت کنم، انگار یه فضایی باز شد که بتونم از دور خودم رو ببینم. راستش این اصلا قرار نیست به یه چیز فلسفی ختم بشه، نتایج دم دستی میگیرم ازشون، شاید چیزهایی که خیلیها به طور پیش فرض در مورد خودشون میدونن؛ ولی این پروسه شناختن خودم برام جالبه. مثلا دلیل اینکه من زیاد فیلم نمیبینم، برمیگرده به ADHD. چون شروع هر کار و ادامه دادنش همیشه یه چالشه برام، یعنی توی جمله قبلی، منظورم دقیقا «همیشه»ست. فیلمها مثل موقعیتهای جدیدن برام، نمیدونم چی در انتظارمه، تا فیلم رو نبینم هم، نمیتونم بدونم. این که هر بار از اول بشینم و با این موقعیت جدید رو به رو بشم، کار انرژیبریه برام. اینکه بعد از انتخاب و شروع کردن به دیدن، تلاش کنم حواسم سر اون فیلم پرت نشه هم یه چالش دیگهست. و خیلی کم پیش میاد فیلمی اونقدر جذاب باشه که من حواسم پرت نشه. مثلا عادت دارم خودم رو جای شخصیتهای فیلم تصور کنم و ببینم پنج دقیقه گذشته و چیزی از فیلم متوجه نشدهم. در واقع دارم این رو مینویسم که بگم من یه زمانی از اینکه فیلمهای زیادی ندیده بودم، خجالت میکشیدم. الان شبیه جوک به نظر میاد، ولی واقعا این حس رو داشتم. یعنی ممکنه پیش بیاد که کسی بدون هیچ دلیلی از فیلم دیدن خوشش نیاد، و این چیزی نیست که مایه خجالت باشه، ولی مشخصه من چقدر دوران نوجوانی زیبایی داشتم. دلیل اینکه من بیشتر ترجیح میدم به جای فیلم، سریال ببینم هم از اینجا میاد. البته یه چالش دیگه هم دیدن سریالهای طولانیه، مثل بیگ بنگ. مثل انجام دادن یه task خیلی بزرگ میمونه. یه ویدیویی بود در مورد انجام دادن taskهای خیلی بزرگ برای آدمایی که ADHD دارن؛ میگفت فرض کنید شما روی نقطه الف قرار دارید، هدفی که میخواید با انجام دادن اون کار بزرگ بهش برسید هم توی نقطه ب قرار داره. بین نقطه الف و ب یه پل فرضی هست، تکه چوبهایی که این پل رو میسازن هم، از جنس انگیزهن. کسی که ADHD داره، انگیزه زیادی نداره، چون مغزش دوپامین کافی نداره که بخواد انگیزه بگیره برای انجام کار. مثل این میمونه که روی پل که میخوای حرکت کنی و از نقطه الف به ب برسی، چند تکه چوب پشت سر هم وجود نداشته باشن. نمیتونی بپری، چون مشکل یه دونه تکه چوب که نیست، چندتاست. میگفت یکی از راهها برای انجام کار اینه که بیای اهداف کوتاه مدت بذاری برای خودت، اون کار رو تقسیم کنی به بخشهای کوچکتر، که فاصله بین جایی که هستی و جایی که میخوای با انجام اون کار برسی، کمتر بشه. پل کوتاهتری داشته باشی که اگه یه تکه چوب کم بود هم بتونی بپری، بتونی ادامه بدی و برسی تهش. شروع سریالهای طولانی هم مثل اون کار خیلی بزرگ میمونه، نه اینکه سخت باشه، ولی خیلی طولانیه و همون اولش دلم نمیخواد شروع کنم. ولی چون سریالها معمولا با هدف سرگرم کردن یا لذت بردن انسان ساخته میشن، وقتی شروع کنی، میتونی ادامه بدی (حتی ممکنه خیلی خوشت بیاد و دوپامینی که بهت میده، باعث بشه هزار ساعت پشت سر هم سریال ببینی). این وسط هم مینی سریالها هستن که توی قلب من جا دارن واقعا. میدونم قراره برای یه مدت، از شر انتخاب کردن راحت بشم و مثل فیلم نیستن که هی با مسئله انتخاب و شروع دوباره رو به رو بشی، و خیلی کوتاهتر از سریالهای معمولیان و این برای یک مغز ADHD مثل بلک فرایدی میمونه :) این پست رو هم دارم به بهونه مینی سریالی که همین امشب تموم شد و من خیلی دوستش داشتم، مینویسم. After life، که فکر میکنم اگه Fleabag رو دوست داشتید، از این هم خوشتون میاد. ولی با انتظار پایین شروع کنید و بذارید توی قسمت آخرش به اوج برسه. به طور کلی من از چیزهایی که در مورد زندگی حرف بزنن، خوشم میاد، موضوع مورد علاقهم توی فیلم و سریال و کتاب هم همینه، زندگی. مثل این حرفهای تونی توی قسمت آخر:
My dad used to say life's like a ride at the fair. Exciting, scary, fast. And you can only go round once. You have the best time till you can't take any more. Then it slows down, and you see someone else waiting to get on. They need your seat.
بعضی وقتها میخوام یکی از نوشتههای notion رو کپی کنم اینجا، بدون هیچ تغییری. به همون شکلی که اول صبح بعد از بیدار شدن، نوشتهم و هر چه توی ذهنم بوده بیرون ریختهم. چون فکر میکنم یه روزی پشیمون میشم از اینکه به جای وبلاگ، توی notion مینویسم. وبلاگ نوشتن علاوه بر کیف خاصی که داره، یک فیلتری هم داره که کلماتت رو ازش رد میکنی، یه لحن خاص هم داره که شبیه نوشتن توی دفتر خاطراتت نیست. این لحن رو بیشتر دوست دارم.
همین الان که داشتم سطر بالا رو مینوشتم، یاد این افتادم که من بیشتر از اینکه بنویسم، دارم در مورد «نوشتن» مینویسم. یه کمدین معروفی هست که توی یکی از اجراهاش داشت میگفت ما لذت بردن توی لحظه رو فراموش کردهایم. مثلا بعد از مدتها میری دریا، همون لحظهای که تنی به آب زدهای، برمیگردی به بغل دستیت میگی ما چرا زیاد نمیایم دریا؟ چرا قدر دریا رو نمیدونیم، چرا بیشتر نمیریم گردش و تفریح؟ در حالی که همون لحظه رفتی، توی آبی، انجامش دادی؛ ولی از همونم خیلی لذت نمیبری، به خاطر حسرت «چرا بیشتر این کار رو انجام نمیدم»ای که ولت نمیکنه. این داستانِ نوشتن من توی وبلاگ هم همینه؛ داری مینویسی، همین الان.
یک پلاستیک سفید توی کشوی بالای میزمه که توش دو جفت جوراب نو هست با یه دفترچه خیلی کوچیک، چندتا سنگ کوارتز و دو سه تا گوشواره و دستبند و پیکسل. نمیدونم چیکارشون کنم. مثل چت تلگرام نیست که بزنی حرفهای سه سال رو توی سه ثانیه حذف کنی. بیرون انداختنشون ناراحتم میکنه، نگه داشتنشون هم همینطور. اینکه بدم کسی استفاده کنه ازشون، بیشتر ناراحتم میکنه. بدی تموم شدن یه رابطه نسبتا بلند مدت اینه که نمیدونی باید چیکار کنی. نمیدونی با وسایلی که جا موندن چیکار کنی، با اون همه حسی که داشتی چیکار کنی، نمیدونی با رد اون آدم توی زندگیت چیکار کنی. با خاطراتی که نمیتونی بهشون فکر کنی چیکار میشه کرد؟
من بیشتر از اینکه از خود تموم شدن یه رابطه بترسم، از واکنشی که قرار بود بعد از تموم شدنش نشون بدم، میترسیدم. از اینکه نتونم بپذیرم، تا ابد ذهنم درگیر یه نفر باشه و نتونم خودم رو جمع و جور کنم. از اینکه مثل النای نوجوان هزار سال پیش رفتار کنم و آخرش پشیمون بشم. ولی تموم شد، چند ماه گذشت و من تونستم این شرایط رو مدیریت کنم. منظورم اینه که آدم لابد انتظار داره یه شخص بیست و پنج ساله این مورد رو یاد گرفته باشه، بلد باشه چطور اتفاقات رو بپذیره، باهاشون کنار بیاد و بتونه بگذره. ولی مگه چند بار پیش میاد که دقیقا توی همین شرایط قرار گرفته باشی و بدونی چی قراره به سرت بیاد. نمیتونی متر دستت بگیری و اندازه تغییرت رو مشخص کنی. توی یکی دو پست قبل نوشته بودم نمیتونم هیچ کدوم از پستهای این وبلاگ رو بخونم، چون حالم بد میشه از خوندن دغدغههای کسی که اون موقع بودم. ولی میخوام بگم همه رو خوندم، چون کی قراره بخونه پس؟ اگه قراره من خودم نتونم ببینم دارم به چه کسی تبدیل میشم، واقعا کی باید ببینه؟ امروز داشتم آرشیو وبلاگ سپهرداد رو میخوندم، دستهبندی «وبلاگها»، رسیدم به این پاراگراف:
حالا چهرهای زیر دست من شکل گرفته شاید، تونستم ببینمش امسال؛ گمونم این چیز قشنگیه، بهتر از بیهویت بودنه برای من. در و بیدر نوشتهم، عاشق شدهم و نوشتهم، هر چیزی بوده، این نوشتنهای گاه و بیگاه رو ول نکردهم. و بیشتر از اینکه نوشتن باعث بشه این چهره زیر دستم شکل بگیره، خوندن و پیدا کردن آدمهایی که از طریق همین نوشتن پیدا کردهم، باعث شکلگیریش شده. یه سری پست واضح هست توی ذهنم، از آدمهایی که میخونمشون و به خط فکریم توی اون مورد خاص جهت دادهن. مثل اون پست پیمان که در مورد بهارنارنج بود، حالا بیشتر سعی میکنم عقدههای آدمها رو هم ببینم، بهشون حق بدم؛ یا اون پست سارا که گفته بود آدمها فقط محدود به یک ویژگی بدشون که نیستن، باید سعی کنی فراتر ببینی. من تا اون موقع حواسم نبود که چقدر توی ذهنم برای ارتباط برقرار کردن با آدمها حصار کشیدهم. یا اون پست پرهام که گفته بود چرا همه منتظرن یه دورهای بگذره همهش، امتحانها تموم شه، دانشگاه تموم شه و ... تموم بشه به چی میرسی. چرا به جاش لذت نمیبری از جایی که الان توش هستی. چون لازم بود یه نفر بهم بگه این چیزی که منتظری بگذره، عمرته. یک جمله خیلی زیبا هم دارم از کلمنتاین که بعضی وقتها یادش میفتم و باعث شده خیلی از کارهای اضافی رو کنار بذارم:
پذیرش آنکه، هرآنچه زیباست، لزوما مهم نیست. و ترکِ آگاهانه و خودخواستهی زیباییهایی که مسیر زندگی تو، از آنها نمیگذرد.
و هزار پست دیگه که توی موقعیتهای مختلف یادشون میفتم (ولی نوشتن و لینک دادن بهشون کار سختیه). این پست اصلا قرار نبود به اینجا ختم بشه. ولی هویتی رو که وبلاگ بهم داده دوست دارم. نمیدونم هم چطور تمومش کنم، پس فعلا خداحافظ.
دیشب وقتی داشتم همینطوری توی یوتوب میچرخیدم، رسیدم به ویدیویی که دختری جلوی موهاش رو چتری کوتاه میکرد و استرس داشت؛ تهش میگفت کوتاه کنید بره، چون حتی اگه بد به نظر بیاد هم، بالاخره بلند میشه.
آره خلاصه، کوتاه کردم رفت منم. یه جورایی انگار عجیب شدهم، شبیه خودم نیستم. نمیدونم دوستش دارم یا نه، ولی زندگی کوتاهتر از اینه که امتحان نکنم. البته بعدش مجبور شدم یه عالمه خرده مو از همه جای اتاقم جمع کنم و موفق هم نبودم زیاد، و احتمالا بار آخریه که امتحان کردم، ولی بازم خط خورد دیگه هوم؟
من از امتحان کردن میترسم فکر کنم، موقعیتهای جدید و چیزهای ناشناخته مضطربم میکنن. منظورم چتری کوتاه کردن نیست، ولی توی مقیاس کوچکتر میشه همین رو هم در نظر گرفت. امروز بیشتر به درگیری با چتریهام و نادیده گرفتنشون، درس خوندن، دیدن غروب و ماه و مریضی گذشت. این تقریبا خلاصه دو ماه آخر زندگی منه (درگیری با موهام همیشگیه). برای اینکه عکسها رو اینجا بذارم، این پست رو مینویسم؛ و در واقع برای اینکه بگم اسم اینجا رو عوض کردم چند روز پیش، چون اینطوری بیشتر شبیه من و حرفهای منه. واقعا النای بیست و پنج ساله توی ذهنم نه عجیب و غریبه و نه پیچیده. سادهست، حرفهای پیچیده هم برای زدن نداره. پس فعلا همینطوری پیش میریم تا روزی که دوباره شاید اسم اینجا رو یه چیز مجیکال زیبا بذارم.
چند روزی هم هست که اینستاگرامم رو غیر فعال کردهم؛ وقتی همهش توی خونهم و کاری به جز درس خوندن ندارم، کنترل کردنش سختتره. الان متوجه شدم که چقدر با نداشتن اینستاگرام فضای خالی ایجاد شده توی زندگیم. اینستاگرام برای من جوری بود که ته نداشت. هر چقدر میموندی و میدیدی، تموم نمیشد؛ همیشه چیزی برای ادامه دادن وجود داشت. مثل تلگرام یا وبلاگ و یوتوب نیست، یا حداقل من عادت به غرق شدن درشون ندارم. نداشتنش یه حس رهایی هم داره انگار؛ تازه من کنترل شده استفاده میکنم معمولا، ولی همینم چقدر تاثیر زیادی داشته.
+ امیدوارم شما هم به رنگ صورتی غروب، روی قله کوه دقت کرده باشید.
هر روز صبح که بیدار میشم، notion رو باز میکنم و مینویسم. در مورد هر چیزی که ذهنم رو مشغول میکنه، مینویسم و مینویسم و مینویسم؛ تا وقتی که یا ذهنم خالی بشه یا گریهم بگیره یا دیگه حرفی نمونه و خسته بشم. این یکی از بهترین کارهایی بوده که تازگیها برای خودم انجام دادهم. امروز که بیدار شدم هوا تاریکتر بود، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم داره برف میاد! دید پنجره اتاق من به کوچه محدوده، سریع رفتم از هال نگاه کردم و دیدم یه عالمه برف! این اولین برف امساله. کل پاییز اینجا سرد بود، ولی دریغ از یه قطره بارون و یه دونه برف. برف من رو یاد اون زمستونی میندازه که فکر کنم اول یا دوم راهنمایی میخوندم. از مدرسه رفته بودیم یه کارخونه کلوچهسازی. اطراف جاده سفید بود، رسیدیم شهرک صنعتی و رفتیم سمت کارخونه. بوی شیرین کلوچه همه جا رو برداشته بود. بیرون سرد، توی کارخونه گرم و پر از بوی کلوچه. خیلی روز زیبایی بود، توی راه که داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه، برف میزد توی صورتم و صورتم یخ بسته بود. دو بسته کلوچه خریده بودم و توی دستم بودن، دستمم یخ کرده بود. رسیدم خونه، کلوچهها رو دادم به برادر پنج سالهم و کل روزم رو با ذوق برای مامان تعریف کردم.
چند روز دیگه این وبلاگ شش ساله میشه؛ فکر کنم وقتی اینجا رو ساختم هم برف میومد. زمان امتحانات ترم یک بود و من میترسیدم از پلهها با کله بخورم زمین. پارسال هم این رو نوشتم نه؟ یه خاطرهای هم دارم از دو سال پیش که وقتی اولین برف اومد، بهش پیام دادم که چرا نشستیم توی خونه؟ رفتیم یه پارکی که اون نزدیکیها بود. پارک خیلی شلوغ بود ولی حیاط درمانگاه بغل پارک خلوت بود، یه درخت خیلی بزرگ داشت که زیرش یه نیمکت گذاشته بودن. رفتیم نشستیم اونجا. دونههای برف بزرگ بودن، از اون برفها که میدونی زود تموم میشه. هر از گاهی یکی دو نفر میومدن درمانگاه ولی کسی کاری به ما نداشت. نشستیم برف رو نگاه کردیم نیم ساعت، چیز زیادی نگفتیم. ولی سرد بود، بعدش برگشتیم خونه. ذوقزده و خوشحال بودم. برف هم موقع برگشتنمون بند اومد. این چهار ماه با این چیزها و یادآوریشون گذشت. ازشون فرار نکردم، همین فرار نکردن از به یاد آوردنشون باعث شد بهتر شم؛ فکر نمیکردم به این زودی بتونم بگم بهتر شدم، «بهتر شدن» واقعی.
نمیتونم برگردم و هیچ پستی از این وبلاگ رو بخونم. هم خودم با النای اون موقع خیلی فرق دارم و دیدن این تفاوت حس بدی بهم میده، همم اینکه هنوزم ناراحت میشم. بهتر که شدهم، ولی به نظرم ناراحت شدن هم طبیعیه و هنوز زوده بیتفاوت بشم. اونقدر در جریان این اتفاق عوض شدهم که بعضی وقتها تعجب میکنم. انگار اون چیزهایی که قبلا توی ذهنم به عنوان سوال بودن، حالا قطعی شدهن. جواب پیدا کردم براشون، همین باعث شده عوض بشم. یه بازهای هست که من هر پستی اینجا نوشتهم، در مورد آرزو داشتنه. نمیدونم چرا اینقدر سنگ آرزو داشتن رو به سینهم میزدم. اصلا آرزوم چی بود اون موقع؟ الان فقط یه سری هدف دارم، انگار اون کانسپت آرزو داشتن برام ناآشناست. همین باعث شده سر چیزهایی که الان بهشون معتقدم، با کسی بحث نکنم. چون میدونم ممکنه سال بعد کاملا مخالف باشم با چیزی که الان فکر میکنم. نمیدونم این پست قراره کجا تموم شه، قصد نوشتن هیچ کدوم از اینا رو به جز اون کلوچهها نداشتم، ولی این وبلاگ رو برای همین نگه داشتهم. شاید یه روزی که دیگه نمیخواستم برای هیچ آزمونی درس بخونم، یه وبلاگ دیگه بسازم برای چیزهایی که توی کانالم مینوشتم. یکم منسجمتر که اگه کسی دنبال چیزی بود و به فارسی سرچ کرد، بتونه پیداش کنه. مثل یه جمعبندی از کل موضوعاتی که توی کانالم توی این دو سال نوشتهم. حتی اون کانال رو هم زمان امتحانات ترم ساختم! امسال هیچ امتحان ترمی ندارم، شاید برای همینه که دیگه نه جایی رو ساختم و نه نوشتم :)) فکر کنم همینقدر نوشتن به بهونه برف کافیه. نمیدونم از زمستون چی میخوام، ولی دوست دارم بشینم پشت این میز، رو به پنجره، بنویسم هر روز. درس بخونم و راضی باشم از روزهایی که میگذرن. همین.
نوشتن در یک جای عمومی که میدونی حداقل دو سه نفر قراره حرفهات رو بخونن، یه جور حس آرامش داره برای من؛ انگار یادم میاندازه که تنها نیستم، بالاخره کسی، جایی توی این جهان داره صدای من رو میشنوه. برای همینه که امروز صفحه این وبلاگ رو باز کردم که بنویسم. بقیه وقتها حرفهام رو میبرم توی notion که به سختی بهش عادت کردهم. امروز نمیدونم روز چندمه، از اون ناراحتی عمیق معمولا خبری نیست، جاش رو داده به یک غم عمیق که انگار قابلتحملتره. نمیدونستم قراره اینقدر درد داشته باشه. داریم خونه رو تعمیر میکنیم و احتمالا آخرین روزهاییه که میتونم بشینم توی این اتاق و بنویسم. توی شش ماه آینده احتمالا اتاقی نخواهم داشت، نمیدونم کجا باید درس بخونم، چه جوری باید بخونم، چه جوری باید دووم بیارم. روزهای اول این رو خیلی از خودم میپرسیدم، «چه جوری باید تحمل کنم؟». ولی باید بگم هر طور شده تحمل میکنه آدم؛ اگه شبیه تحمل کردن باشه البته. یک صفحه دارم توی نوشن که هر اطلاعاتی از هر دانشگاهی جمع کنم اونجا مینویسمش. از معدود چیزهاییه که باعث میشه بتونم ادامه بدم. وقتی یه تغییر خیلی بزرگ اتفاق میفته، باید هی به خودت بگی، اوضاع بهتر میشه. میدونی حتی اگه نشه هم باید این رو بگی. که ترست بریزه، بتونی جلو بری و راکد نمونی. یک صفحه دیگه دارم که اسمش رو گذاشتهم «دلایلی برای ادامه دادن»، کلیشهای ولی واقعی. دیروز این بیت رو اضافه کردم بهش:
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است
حتی حال پتوسم هم خوب نیست. حدودا یک ماه پیش توی اینستاگرامم نوشته بودم من اگه گیاه میشدم، احتمالا پتوس بودم؛ سبز، سازگار و رونده. همه برگهای پتوسم شروع کردهن به قهوهای شدن و پوسیدن. خبری از سبز بودن نیست، ولی بهتر میشیم. هم من، هم پتوسم. همینطور که نسبت به سه هفته پیش بهترم، بازم بهتر میشم. تنها دلیل بهتر شدنم اینه که میدونم روزهای زیادی هست که هنوز زندگی نکردهم، میدونم جاهای زیادی هست که هنوز ندیدهم، و میدونی ممکنه بدتر از این روزها باشن، ولی تا نری و نبینی، هیچ وقت نمیدونی.
چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست
قبای زندگیش از دم صبا چاک است
1400 تا اینجا عجیبترین سالی بود که گذروندهم. انگار همون اول سال هم میدونستم که خیلی قراره غیرمنتظره باشه همه چیز، هم به معنی خوب و هم به معنی بد؛ واقعا هم همینطوری شد. دوست دارم این پست رو با دوتا بیت دیگه و آهنگ زیبای Yann Tiersen تموم کنم که انگار غم و امیدواری رو باهم داره، مثل این روزهای من.
اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر
دلی که از خلش خار آرزو پاک است
به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی
چو خش مزی که هوا تیز و شعله بیباک است
دریافت
حجم: 3.17 مگابایت
بعضی روزها هست که با خودم میگم برم یه پست توی وبلاگم بنویسم، بعد همین طوری که دارم کارهام رو میکنم، توی ذهنم شروع میکنم به نوشتن. گاهی یکی دو ساعت توی ذهنم جملهها پشت سر هم ردیف میشن. اگه واقعا همون لحظه شروع کنم به نوشتن، احتمالا تبدیل به یکی از طولانیترین پستهای وبلاگم میشه. ولی تا بیام و برسم سر لپ تاپ، جملههام تموم میشن، انگار اون میلم به نوشتن و خالی کردن ذهنم از بین میره. امروز همچین روزی بود.
از آخرین باری که ننوشتم (به جز پست آخر)، کنکور ارشد به تعویق افتاد، مهری ازدواج کرد و یه عروسی خودمونی گرفت؛ چقدر از اینکه به خاطر شرایط کرونایی عروسیها جمع و جورتر برگزار میشن و هیچ فامیل دور و غریبهای توی جمع نیست خوشم میاد. من بیشتر و بهتر رانندگی کردم، رفتم دانشگاه، بعدش اولین بار با ماشین رفتم سراغ میم، بابا عمل شد، اون تعویق برام هیچ امتیاز مثبتی نداشت، ترجمهم تموم شد و چقدر چقدر استرس کشیدم براش. یه هفتهای بود قبل از عروسی مهری که هر روز یه اتفاق بد میفتاد. از اون هفتهها که مدتهاست نداشتم و همهش داشت از آسمون و زمین مشکل جدید میومد. ولی همه چیز میگذره و تموم میشه در نهایت. باورت میشه یک و نیم ماه گذشت؟
یه بلاگر ترکیهای رو دنبال میکنم که تقریبا هم سن منه؛ از رشته معماری توی سال سوم انصراف داده و الان داره زیست شناسی میخونه توی METU. چقدر دانشگاهشون قشنگ و خفن به نظر میاد (نسبت به ایران)؛ اینکه کلا آموزششون به زبون انگلیسیه و همه منابع رو خود دانشگاه در اختیارشون قرار میده (مشخصه معیارهام چقدر برای پسندیدن چیزی پایینن)، ولی کم دیده بودم کسی از اکثر استادهاش و شرایط دانشگاهش راضی باشه. اصلا نمیدونم چرا اینقدر محیطهای آکادمیک خوب من رو جذب میکنن. الیف، بلاگریه که شبیه بلاگرها هم نیست زیاد و صرفا درس خوندنهاش و زندگی روزمرهش رو اگه حوصله داشته باشه به اشتراک میذاره. بعضی وقتها توی استوریهاش میگه این جوونی ما نباید اینطوری بگذره، من الان باید توی سفر باشم. ینی خیلی پیش میاد که وسط عکس میز و کتابهاش این جمله رو هم ببینی. میدونی چیزی که برام عجیبه این بود که من چرا هیچ وقت به این فکر نمیکردم؟ از کی معیارهام برای خوش گذروندن توی این سن، صرفا دور هم جمع شدن با بقیهست، در حالی که اونم از سر ناچاریه.
میدونی احساس میکنم اونقدر توی این خونه موندم که دارم شبیه پدر و مادرم و اطرافیانم میشم. میدونم که در نهایت همه ما تا حدی شبیه پدر و مادرمون میشیم، منظورم سرزنش کردن و مقصر دونستن اونها به خاطر سبک زندگیشون نیست. ولی پدر و مادر من تقریبا از صبح تا شب کار میکنن و کم پیش میاد که ما یه تفریح خوب بتونیم داشته باشیم یا حتی بتونیم توی اکثر وعدهها دور هم غذا بخوریم. نمیدونم شاید خیلیها توی ایران مثل خونواده من باشن، همه مجبورن بدوان تا بتونن زندگیشون رو بگذرونن. حرفم اصلا اینها نیست، اینه که من کی حتی از فکر کردن دست کشیدم؟ کی اینقدر پذیرفتم؟ کی دیگه برام مهم نشد برای عوض کردن چیزی تلاش کنم؟
دیروز توی پادکست جافکری مهرسا گفت بعضی وقتا که از انجام کارهای تکراری خیلی خسته میشیم، باید یه معنی پیدا کنیم براشون. ولی نکتهش اینه که اون معنی اصلا لازم نیست یه چیز آرمانی و والای انسانی و اینا باشه. کافیه شخصی و مختص خودمون باشه. میدونی خیلیها فکر میکنن من خیلی درس میخونم و تلاش میکنم. ولی واقعیت اینه که اونقدر همه روزهام دو ساله شبیه همن و توی این خونه گذشتن که دیگه برام مهم نیست. یه سری کار هستن که هر روز انجام میدم، سعی میکنم به یه برنامه مشخصی برسم، در حالی که افسرده نیستم، ولی واقعا احساس میکنم جون ندارم. صبح بعد از هزار سال یه کتاب تموم کردم، بعد از هزار سال گودریدز رو نصب کردم که یه ریویوی کوتاه در موردش بنویسم. چون خوندن هر کتاب هر چند کم حجم، ماهها زمان میبره، نه به خاطر اینکه خیلی سرم شلوغه، چون دیگه برام مهم نیست. دو سه تا کتاب همیشه بالای سرمن و هر از گاهی اگه حوصله داشته باشم میخونم. میخوام بگم اون حس جوون بودن، اون شوق انجام دادن حداقل یه کاری دیگه برام نمونده انگار.
احساس میکنم هستم فقط، زندگی نمیکنم اونطوری که باید. میدونم شاید توی یه قدمیم باشه اون فرصت تغییر دادن، ولی جون برداشتن اون یه قدم برام نیست. شاید چون خوراک خاصی برای تخیلم ندارم، کتاب خوندن، فیلم دیدن، گشتن، هیچی رو دیگه ندارم. فقط روزی چندتا استوری و پست اینستاگرامی شبیه به هم میبینم و چندتا کانال و وبلاگ میخونم. میدونی این واقعا واقعا واقعا غمگینم میکنه. چون من زندگی رو دوست دارم؛ امیدوارم بودنم رو دوست دارم. ولی شوق نداشتن غمگینم میکنه. چون من سی و پنج یا چهل و پنج سالم نیست، یکم زود نبود برای رفتن شوقم؟
بعضی وقتها فکر میکنم شبیه یه زن متاهل چهل ساله با چندتا بچهم که کاری جز بزرگ کردن بچههاش نداره متاسفانه. مدل فکر کردنم، لباس پوشیدنم، محافظه کار بودنم، حتی ظاهرم. هیچ دوستی ندارم تقریبا، هیچ کدوم از دوستهام رو توی این یک و نیم سال ندیدم. انتخاب خودم هم بوده که نبینمشون، چون یا ازدواج کردن یا اونقدر عوض شدیم که دیگه حرف مشترکی برای گفتن نداریم. ولی جای خالی یه دوست خوب واقعا توی زندگیم احساس میشه. شاید دلیل اینکه شبیه هم سن و سالهام نیستم همینه. لطفا به همه چی رابطه لانگ دیستنس رو هم اضافه کنید تا هزار دلیل برای شوق نداشتن توی این پست تکمیل بشه.
در واقع دوست نداشتم عنوان پست غمگین باشه، ولی من الان غمگینم. چون صبح زیبایی رو شروع کردم، قرار بود به جای داداشم امتحان زبان بدم (نپرسید چرا) و زبان تنها درسیه که لازم نیست جوابها رو از کتاب پیدا کنم. ولی بعدش یه اتفاقی افتاد که هنوزم جرئیاتش رو نمیدونم. فقط میدونم چونه و دندونها و شاید بینی بابا شکسته. نمیخوام زنگ بزنم و از مامان بپرسم، چون من از زنگ زدن و از بغض کردن پشت تلفن متنفرم. ولی احتمالا باید خونه رو مرتب کنم که اگه کسی اومد نگن اینا ناراحتن و خونهشون نامرتبه. نمیدونم چه حسی دارم الان، عصبانیت، غم، نگرانی، همه چی. کاش یاد بگیرم تو هر موقعیتی چه جوری حسم رو بفهمم و باهاش کنار بیام.
هر بار که پنل اینجا رو برای نوشتن باز میکنم، این حس رو دارم که الان فکر میکنن این چیه نوشتی؛ در حالی که شاید فقط پنج نفر همیشه پستهای اینجا رو تا آخر بخونن. نمیدونم چرا نمیذارم اون پنج نفری که حتی نمیدونم کیان، از من و نوشتنم متنفر بشن (فرض کنیم که میشن)، و بیشتر و روزمرهتر بنویسم اینجا. میدونی پستهای اینجا یه تم آبی غمگین و مه آلود دارن، وبلاگم داره این بخش از من رو بازتاب میده بیشتر و من عمیقا این رو دوست ندارم. خیلی از روزها هست که من پرانرژیام، به بیشتر کارهام میرسم، بیدلیل خوشحالم و حس خوبی دارم. ولی معمولا حتی موقع نوشتنشون هم میتونم یه پرده غمگین روشون بکشم. نمیدونم چرا دست برنمیدارم از محافظه کار بودن توی تمام فضاهای اجتماعی و مخصوصا اینجا که حتی یه نفر رو هم تا حالا از نزدیک ندیدهم. میدونی فکر میکنم یه سری محدودیت توی ذهنم تعریف کردم، در مورد رابطهت نگو، در مورد اهدافت نگو، تمام اتفاقات روزمرهت رو ریز به ریز تعریف نکن، مردم چیکار کنن که تو چی فکر میکنی و ... برای همین یا اصلا سراغ وبلاگم نمیام یا هم که اونقدر بالا و پایین میکنم که چیزی نمینویسم. همین الانم دارم فکر میکنم که اصلا به بقیه چه ربطی داره تو بنویسی یا نه (دلیل اینکه هیچ وقت نمیتونم کانال روزمره نویسی داشته باشم یا با به اشتراک گذاشتن گوشهای از روزم توی اینستاگرام کنار بیام). ولی میدونم دارم سختش میکنم، چیز جدیدی هم نیست ولی خسته کننندهست و فکر میکنم باید عوضش کنم. دوست دارم یه پست خیلی طولانی بنویسم و از همه چیزهایی که به هیچ کس توی این جهان فایدهای نمیرسونن حرف بزنم. دوست دارم فکر کنم فایده داشتن یا نداشتن چیزها لزوما مهم نیست و بقیه هم صرفا مثل من میخونن. ترجمهای که دارم مال پرس لاینه (اگه خواستید فرم نظرسنجی درست کنید میتونید به سایتشون سر بزنید، جالبن واقعا. یا اگه کسب و کاری دارید که میخواید رشد کنید، میتونید به بلاگشون هم سر بزنید، من دارم مطالب همونجا رو به ترکی استانبولی ترجمه میکنم و حتی کسب و کارم ندارم ولی خوشم اومده که یاد بگیرم)؛ سر قبول کردنش خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ چون ددلاینش دو هفته مونده به کنکوره تقریبا (اگه به موقع برگزار بشه). کل شب تا صبح رو استرس داشتم و نمیتونستم بخوابم. بارها بیدار شدم و سعی کردم خوب فکر کنم و الکی حالم رو بد نکنم. بالاخره ساعت شش موفق شدم و راحت خوابیدم. چون میدونی همهش به این فکر میکردم که کنکور ارشدم رو به این ترجمه فروختم :)) ولی دارم سعی میکنم به جای پاک کردن صورت مسئله یه برنامه معقول بریزم و بهش پایبند بمونم. تا الانم بد نبوده. فکر کنم یه کوچولو تونستم از پس ول کردن تمام کارهای جهان در ثانیه اول، بربیام. نمیدونم دقیقا تاثیر چی بوده، که فقط تاثیر یه چیز نبوده قطعا، ولی توی این مدت خیلی زیاد سعی کردم صدای توی ذهنم رو کنترل کنم. تو سر خودم نزنم، سرزنش نکنم. بیشتر دنبال راه حل باشم. میدونی منظورم این نیست که به خودم بگم النا جان لطفا بیا اگه تمایل داشتی نیم ساعت دیگه هم درس بخون؛ ولی اگه نیاز به استراحت داشتم، اگه به هر دلیلی نشد که کاری رو انجام بدم، سعی میکنم سریع نرم سراغ برچسبهای پیشفرضی که توی 24 سال گذشته خودم و بقیه چسبوندیم روی پیشونیم. آره تو که همیشه همین بودی، تو که همیشه ول میکنی، تو که تنبلی. و اینها فقط یه بخشیان که میتونم اینجا بنویسمشون. امروز ظهر داشتم فکر میکردم کسی به ما self love رو یاد نمیده، حتی نمیگه همچین چیزی هست، یکی از اولویتهای مهمت باید توی زندگی این باشه، چون قراره این خودت تا همیشه باهات بمونه. تو خونواده من مخصوصا نه به اون صورت محبت لفظی هست و نه لمس. مثلا من آخرین باری که بابا رو بغل کردم اول راهنمایی بودم، سال 86، 87. یا هیچ وقت وقتی کسی رو توی خونه صدا میزنی، نمیشنوی «جانم». شاید به اونها هم کسی نگفته باید خودشون رو دوست داشته باشن، دوست داشتنشون رو به خونوادهشون ابراز کنن. روز تولدم لیلا، دوست دوران دبیرستانم بهم پیام داده بود، آخر پیامش نوشته بود خیلی دوستت دارم. خیلی به نظرم عجیب اومد. فکر کردم شاید باید به اعضای خونوادهم هم هر از گاهی این رو بگم، ولی خیلی عجیبه اگه بگم. برادرم هیفده سالشه، شاید بعضی وقتا باید به اون بگم که این چیزها بعدا براش عجیب نباشه، نمیدونم. الان متوجه شدم کلی حرف توی سرم هست که تا میام یکیش رو بگم، هزارتاش از دست میرن ولی فکر میکنم شروع خوبی باشه این (برای خودم)، که حداقل میدونم میشه اینجا رو باز کرد و دیگه به هیچ چیزی اهمیت نداد.