۵ مطلب با موضوع «گردش فصول» ثبت شده است.

بعضی وقت‌ها که می‌خواستم تولدشون رو به آدم‌ها تبریک بگم، می‌نوشتم امیدوارم امسال نقطه عطف باشه توی زندگیت. نود و هشت و در واقع بیست و سه سالگی من هم همین‌طور بود. مستقل شدم، دوست داشته شدم، خیلی زیاد دوست داشتم، هزار تا چیز مختلف یاد گرفتم؛ هزاار تا اولین تجربه کردم که حتی به ذهنم هم نمی‌رسیدن که یک روزی می‌تونن برای من اتفاق بیفتن. من از نود و هشت لبخند قشنگ خودم توی اسفند رو یادم می‌مونه، اولین باری که تنهایی رفتم مسافرت رو یادم می‌مونه، اولین باری که نترسیدم و بدون این‌که به کسی بگم رفتم یک شهر دیگه، این هم یادم می‌مونه. اون شب انتخابات، اون دفتر مشکی که توش ریحان خشک شده دارم، اون تولدی که خیلی چیزهاش رو خودم درست کردم. درد لثه، آخ درد و ورم و بخیه لثه رو هم خیلی یادم می‌مونه. همه‌ی الشن‌هایی که یک استوری مسخره براش گذاشتم تا بعدا یادم بیاد اون روز باهم بودیم، اون صبح پشت پاساژ، اون عصر جلوی لوح و قلم، اون طلوعی که باهم دیدیمش. بچه‌ای که تو اتوبوس از مامانش خواستم بذاره بیاد بغلم و متوجه شدیم اسمش الناست، هزار تا چیزی که تا آخرش گوشه قلبم و فقط برای خودم می‌مونن، همه و همه رو یادم می‌مونه. من تو نود و هشت با این دست‌ها کلمه به کلمه نوشتم و مستقل شدم، روی پای خودم ایستادم. حواسم به چیزهایی که خودم می‌خواستم بود، حرف مامانم رو زدم زمین و از خواسته‌م کوتاه نیومدم، هر چند که این یک باشگاه رفتن ساده باشه، اما نتیجه داد. من امسال کوتاه نیومدم، کوتاه نیومدم و یاد گرفتم و افتخار می‌کنم بهش. برای زندگی شخصیم و برای چیزهایی که نود و هشت برام آورد، همیشه خدا رو شکر می‌کنم. من امسال بعد چهار، پنج سال یک نفس راحت کشیدم، تونستم واقعا از ته دلم بخندم. و حاضر بودم نصف این سال فوق‌العاده رو بدم تا آدم‌ها نمیرن؛ تا هیچ وقت پونه و آرش رو نشناسم، هیچ وقت به طور کامل اعتمادم رو به این آدم‌ها از دست ندم. نه، حاضر بودم کل بیست و سه سالگی قشنگم رو بدم و فقط یک سال معمولی باشه برام. اما نبود. اون‌‌قدر پر و طولانی بود که پنج، شش روز باید به جمع‌بندیش فکر می‌کردم؛ به این‌که این دیگه چی بود واقعا؟ چه جوری بهترین سال زندگی من با بدترین سال ایران و جهان گره خورد؟ دستم به نوشتن از نود و نه و هدف و آرزو نمی‌ره راستش. معلوم نیست هفته دیگه زنده‌م یا نه، اما دوست ندارم پایان داستانم این شکلی باشه فقط. اون روز که داشتم سرفه می‌کردم، خیلی خیلی زیاد به مردن فکر کردم. به این‌که اگه نود و هشت نبود، من زیاد هم زندگی کرده محسوب نمی‌شدم. هدف خاصی ندارم، همین که بتونم کاری رو که می‌خوام بکنم و لذت اون لحظه رو ببرم، کافیه برام. همین.

بررسی کردن چاله‌های روی گیلاس، به قصد یافتن سوراخ ایجاد شده توسط کرم‌ها؛ برداشتن اشتباهیِ گیلاسی که گذاشته بودیش کنار و حدس می‌زدی کرم داشته باشه، برای بار هزارم؛ لم دادن زیر باد کولر در حالی که برگ‌ها اون بیرون دارن از باد گرم له له می‌زنن؛ حس کردن تفاوت دما موقع ورود و خروج به خونه؛ برنامه‌ریزی برای تک تک ثانیه‌های نوزده روز بعد، در حالی که می‌دونی خبری از باد کولر نیست و قراره زیر گرما جون بدین اما اون هنوزم به لپ‌های قرمزت بخنده؛ و گرم بودن دلت.

یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچه‌ای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو می‌بینی که داره دورتر و دورتر می‌شه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدم‌هایی رو سر راهمون قرار می‌ده که بهشون نیاز داریم، نه اون‌هایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر می‌کنم؛ به «نیاز». می‌دونی فکر نمی‌کردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی این بازی رو واقعا نبرده، چون شاید بردنی در کار نباشه اصلا. این رو از اولش هم می‌دونستم اما راستش فکر می‌کردم نه من اون نیستم، فکر می‌کردم مثل بقیه نیستم، نمی‌تونم باشم. نمی‌تونم رها کنم، نمی‌خواستم بگم تلاش کردم اما نشد، می‌خواستم ته‌ش «شدن» باشه. نتیجه خوبی نداشت هرچند، اما منم یاد می‌گیرم دیگه؛ نگیرم چیکار کنم.

دوران بعد از رها کرن همّه‌ش نزدیک ساعت‌های هشت، نُه عصره؛ نشستم زیر سایه اون درخت کج بالای تپه. صدای جیرجیرک می‌آد همه‌ش. آسمون داره آماده می‌شه که شب بیاد؛ یا مثلا چراغ‌هاش رو روشن می‌کنه که ماه بیاد؛ نمی‌دونم. اما همه چی انگار نرمه، لطیفه. حیفت می‌آد دستت رو بکشی روش. دلم نمی‌خواد به چیزی فکر کنم؛ دراز می‌کشم زیر اون آسمون قشنگ، به هیچ چیز فکر می‌کنم. می‌خواستم برای تابستون برنامه بریزم، اما الان دلم نمی‌خواد. نه برنامه، نه جدول، نه ددلاین، نه هیچ‌ چیز دیگه‌ای. باید بذارم زندگی راه خودش رو بره یه مدت، منم یه جایی بهش می‌رسم دیگه هوم؟

باید برای چهارتا امتحان شنبه حسابی درس بخونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم موقع انتخاب واحد قطعا مست بودم که تصمیم گرفتم توی دو روز شش تا امتحان بدم؛ شش درس تخصصی. علاوه‌بر اون باید ترجمه‌ای رو که الان دارم و اصلا پیش نمی‌ره، تا پس‌فردا تموم کنم. باید حواسم به چیزهایی که می‌خورم باشه و وقتی یه ساقه طلایی با روکش شکلاتی رو گاز می‌زنم، گوشه ذهنم هم بگم که اوهوم، ۷۴ کالری. باید حواسم باشه هر چیزی که از ترجمه می‌آد دستم، مستقیما از این یکی دستم ندم که بره؛ باید حساب کتاب کردن یاد بگیرم و همچنین زندگی کردن. باید ذهنم رو از نقاشی‌هایی که دوست دارم روی سفال بکشم، منحرف کنم سمت پزشکی قانونی. باید حواسم به قانون‌های خودم باشه؛ به حرف نزدن از خواننده محبوبم تو فضاهای مجازیم -غیر از وبلاگ-، به بولد کردن تاریخ‌ها و روزهای مهم روی تقویم اینستاگرام، تا سال بعد و بعدترش یادآوری بشن و با خیال راحت بذارم خاطره‌ها زخمیم کنن، به این وبلاگ و ارتباطی که داره کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شه بینمون، به ۲۵ تیر، آخ ۲۵ تیر و تمــــــام جزئیاتش، به این‌که واسه فارغ‌التحصیلی مهرو چیز دیگه‌ای بگیرم یا نه، به ۹ صبح و ترمینال، به این‌که روز قبلش کیک درست کنم واسه خودمون یا نه، به احتمالات، به آهنگی که یه تیکه‌ش رو نوشتم برای عنوان و به زور می‌خواد توی ذهنم پلی بشه، به نامه‌ای که هنوز جواب ندادم و نمی‌دونم از کجا شروع کنم تا بتونم همه چیز رو جا بدم تو چند سطر، به نامه‌ای که باید بنویسم برای اولین و آخرین بار اما نه تاریخ پست شدنش معلومه و نه فعلا مقصدش، به این‌که هی پست‌های این‌جا رو نخونم، تا بلکه یادم برن و خوندنش بعدها بیش‌تر بچسبه، به این‌که چقدر حواسم نبود و هزار سال به خودم سخت گرفته بودم، گفته بودم همچنین به خود زندگی؟ هوم همین، حواسم باید به رنگ‌های ۲۳ سالگی باشه.

از نود و هفت همین برام کافیه که آرزوهای جدید پیدا کردم؛ برای قبلِ بیست و پنج سالگی، برای من و مهرو، برای تنها من. همین بس که اومدم و حس می‌کنم پنجره‌ها رو باز کردم و بهار دم در، شکوفه‌ها نشسته روی درخت، حیاط بزرگ خیس این‌جا منتظر برای رسیدن روزهای نو. در جریان یه سالِ دیگه تموم می‌شم، با همه خاطراتی که فراموش می‌شن و با تمام حس‌هایی که تا عمر دارم، هر کجای دنیا هم که برم، می‌دونم متعلق به من‌ان. یک بارِ دیگه فقط منم و من؛ و چه اشکالی داره، زندگی همینه دیگه؛ آدم‌ها می‌آن که برن، سال‌ها، روزها، خاطرات، هر چی، می‌ذارم برن. نمی‌دونم زندگی رو صفحه‌هایی که فکر می‌کنم سفیدن اما در واقع فقط من نمی‌تونم بخونمشون، چی واسم نوشته، اما می‌خواستم بگم که من یادم نرفته زنده‌م، یادمم نرفته زندگی رو. امیدوارم -بیش‌تر از همیشه حتی-، می‌دونم و می‌خوام هم امیدوار بمونم؛ همین. برای کسی که نیستم زور نمی‌زنم، چیزی رو به زور نمی‌خوام، فقط قول می‌دم پا شم و برم، فقط برم. باقیش مهم نیست.

هم دیشب و هم پریشب رو ساعت از سه گذشته بود که خوابیدم؛ اولین بار تو زندگیم یه نفر یه طومار نوشت و فرستاد واسم و از بودنم تشکر کرد. نمی‌دونی ولی من به همین چیزهای به ظاهر ساده زنده‌م. به این‌که یکی داره اهمیت می‌ده، هر چند قراره تموم بشه. خاطره‌ی بارز نود و هفت من بود این آدم. به قول فاطمه، از پیرمرد ریش‌سفید بالای ابرها، ممنونم که اون امسال بود.