بعد خواستم از لحظه‌های آبی رنگ این ده روز بنویسم، ترسیدم نتونم و حباب‌های آبی و زرد روی خاطره‌ها بترکند. من خیلی تو ذهنم می‌نویسم؛ مثلا بارها ساعت نه و نیم شب، ساحل چالوس، چایی و حرفامون رو نوشتم. بارها از تجربه نفس کشیدن تو ارتفاع دوهزار متری قله کوه رو با تمام جزئیاتش تعریف کردم، یا ساعت هشت عصر رو اون تاب دو نفره، یا بوستان و شهربازی و اسمت. هر بار یه درنای کاغذی ساختم و آویزونش کردم از سقف خاطره‌هایی که نمی‌تونم جایی بنویسمشون، یا راستش رو بخوای می‌ترسم؛ می‌ترسم از این که بگم و خراب شن. من به چیزی فکر نکردم، مخصوصا وقتی که بوی شالیزار هوا رو پر کرده بود و نزدیک رشت بودیم و بازم پالت می‌خوند بال‌هایم برای تو.. می‌دونی همه چی خوب نبود، روال نبود، اما حال من خوب بود. یه بار نوشته بودم تا حالا دیدی تو جاده شمال بارون بزنه به شیشه ماشین؟ منم ندیده بودم راستش. وقتی دیدم هم به چیزی فکر نمی‌کردم باز. مسیر زندگیم رو مشخص کردم؛ تو راه فرانسه خوندم، به پنج سال پیش رو فکر کردم و شاید اولین باره که واضح می‌دونم می‌خوام کجا برم و چی‌کار کنم. حالا گیریم که تو نیای باهامون، تو نخوای، اما من که هستم. ببین دنیا خیلی تیره و تاره این روزا، اما این روزا بالاخره تموم می‌شن، به قیمت آرزوها و جوونی ما، اما بذار حداقل خیالمون از خودمون و کارهایی که کردیم راحت باشه. حالا یه بارم که شده من این همه امید دارم به این سه ماه، به این یه سال. هر بلایی هم که سرم بیاد نمی‌خوام پا پس بکشم. بریدن بعضی بندها سخت‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنم، اما می‌دونی، بالاخره باید بشه.