چایی رو میریزم تو لیوانی که مامان چند وقت پیش گرفته واسم. لیوان رو نزدیک میکنم به صورتم. حس ناشی از برخورد بخار به صورتم و عطر دارچینی که ازش بلند میشه حسابی حالمو خوب میکنه. خونه ساکته. فقط هر از گاهی صدای فوتبال برتری که رضا داره میبینه رو می‌شنوم. صدای نوتیفیکیشن گوشی حواسمو پرت می‌کنه. "به خیر گذشته پس". جواب میدم که آره مثلا. به تمام وقتایی که ناراحت بودم و نبود فکر می‌کنم. به تمام وقتایی که نذاشتم باشه. این سال‌ها دختری از من ساختن که وقتِ ناراحتیش یه حصار می‌کشه دور خودش و نمیذاره هیچ‌کس نزدیک شه. کسی که وقت خوش‌حالیاش به شدت برونگرا و موقع ناراحتیا به شدت درونگرا میشه. انگار یه دختر دیگه تو وجود من زندگی می‌کنه. آرومه، به هیچ‌چیز دلبستگی نداره. حتی می‌تونه از نزدیک‌ترین افراد زندگیشم بگذره. بر خلاف منی که کنار گذاشتن دوستامم گاهی وقتا به‌ شدت سخت میشه واسم. هیچ شباهتی به منِ بیرون نداره. از هیچ‌چیز ناراحت نمی‌شه. هر اتفاقی که واسش میفته میگه "رهاش کن بره رئیس". همه رو رها کن بره. دیدی که ته قصه فقط خودتی و خودت. اگه واسه خودت کاری می‌کنی که بسم الله. اگه نه، رها کن بره رئیس.. به راه خودم فکر می‌کنم. یاد اون جمله‌ی علیرضا میفتم که نوشته بود "سو یولون تاپار*". منم بالاخره پیداش میکنم. مگر نه که همه‌ی مسیرها درستن؟! اما لذت‌بخش نیستن. گیریم که این مسیرم لذت‌بخش نباشه، اما میدونی، ته‌ش مهمه. ته‌ش که رسیدنه.. اما تو به تهشم فکر نکن. که زندگی میگذره و خاطرات همین مسیری که حواست نبود، می‌مونه واست.


دریافت لیلی-پالت

* "آب جاری راه خودشو پیدا میکنه. بالاخره.."