۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است.

نه این‌که از بی‌کاری به این چیزها فکر کنم، اتفاقا دارم درس می‌خونم اما احساس می‌کنم وقتشه که بنویسم و تموم بشه. چیزی که مشخصه اینه که اون از زندگی من رفته و معلومم نیست کی می‌آد؛ اگر چه فاصله‌ها به اندازه یک زنگ تلفنن اما من هنوزم دلم می‌خواد بهش زنگ بزنم؟ نه. دیگه دلم نمی‌‌خواد ازش بنویسم، حرف بزنم، یاد حرف‌هامون یا خاطراتمون بیفتم. دیگه حتی نمی‌دونم ممکنه جرئت کنم و دوباره بخوام کسی رو دوست داشته باشم یا نه، یا این‌که اصلا دلم می‌خواد منتظر کسی باشم یا نه. اما اینو می‌دونم که من خیلی قوی‌تر از اون دختر‌ی‌ام که سال‌ها پیش واسه اولین بار دوست داشتن رو تجربه کرد و تا سال‌ها وابسته موند. شاید اون منِ قبلی تو این موقعیت منتظر موندن رو انتخاب می‌کرد؛ شاید خیلی رویایی ترجیح می‌داد در نبودنش هم کسی رو دوست داشته باشه؛ شاید درستش همینه. حتی من مطمئنم اون آدم کسیه که می‌شه منتظرش موند. اما دلم نمی‌خواد، با این‌که دوستش دارم و مثل بیش‌تر آدم‌های زندگیم واسم دوست‌داشتنی می‌مونه، اما نمی‌خوام. چون من خیلی به امید گره زدم زندگیم رو و از پس رهاش کن بره‌ها برنیومدم هیچ وقت، اما این بار اتفاقا دلم می‌خواد این عدم تعلق به کسی، چیزی، جایی، بره تو جونم، رخنه کنه تو وجودم. که هر وقت لازم بود کیفم رو بردارم و برم؛ که خداحافظ؛ نقطه. اما یه چیزی بین خودمون بمونه، خوشم اومده بود از حس دوست داشته شدن؛ از این‌که انگار من هر جوری باشم خاص‌ترین آدم دنیام، از این‌که جوری گوش می‌داد که انگار دنیا دیگه دور خورشید نمی‌گرده، جهان ایستاده و به جز من کسی نیست. اما می‌دونی، زندگیه دیگه. اتفاقا خوشم اومده  از بزرگ شدن؛ از این‌که می‌تونم بپذیرم این هم بخشی از فرآیند دوست داشتن یه آدم دیگه‌ست. بعضی شب‌ها تا سر حد مرگ دلتنگ شدم، چشمام پر شده، اما چه اشکالی داره؟ همیشه این احتمال هست و بیش‌تر وقت‌ها اتفاق هم می‌افته، که این بار هم افتاد. من این‌جا زیاد ازش نوشتم، مخصوصا آرشیو پارسال وبلاگم پره از حسی که اون روزها داشتم. پاک‌شون نمی‌کنم؛ هنوز هم قشنگن واسم. از خودم بخاطر داشتن‌شون بدم نمی‌آد و به گمانم این چیز خوبی باشه، هوم؟

شاید این یک سال آخر بیش‌ترین چیزی که ازش نوشتم این بود که می‌خوام خودم باشم؛ یه جاهایی تونستم و یه جاهایی هم نه. تا این‌که شهریور امسال با کسی آشنا شدم که به نظرم خیلی خودش بود، همیشه. خیلی شب‌ها باهاش حرف زدم، تا دو، گاهی وقت‌ها تا سه و نیم. هی تعجب کردم از کیفیت‌هایی که این آدم داره، هی بیش‌تر به وجد اومدم، هی خواستم بیش‌تر کشف کنم؛ ته‌ش می‌دونی چی شد؟ متوجه شدم چقدر شبیهیم. متوجه شدم در حقیقت ما جذب آدمایی می‌شیم که منِ اون‌ها خیلی شبیه منِ خودمونه. شاید جذب شهامتشون می‌شیم، جذب این‌که می‌تونن خودشون باشن. متوجه شدم تو روابط انسانی امنیت مهم‌ترین مسئله‌ست؛ این‌که طرف مقابل رو متوجه این قضیه کنی که اشکال نداره خودش باشه، اشکال نداره هر چیزی که مد نظرشه راحت بیان کنه. براش از آهنگ‌هایی که دوست دارم گفتم، از کسی که هستم، از آدمایی که جذبشون می‌شم، از این که هوش و سواد چقدر برام جذابه، جذاب‌تر از هر چیزی و تنها واکنشی که دیدم این بود که صادقانه می‌گفت چه خوب! یا اگه مخالف بود هم من هیچ وقت احساس نکردم که الان باید از خودم بدم بیاد چون این‌جوری‌ام. اتفاقا مصداق بارز همونی بود که هلاکویی می‌گفت، این که من خوبم، تو هم خوبی، متفاوتیم اما مشکلی نیست. ببین من هنوزم اصرار دارم که قطعا هر کسی به وقتش میاد، قطعا اگه اومده دلیلی هست، قطعا اگه قراره اتفاق بیفته به وقتش حتما میفته، پس غصه و حسرت واسه چی؟ تو راه خودت رو برو، زندگی هم باهات راه میاد. حالا بعد از حدودا یک سال این مشکل خود سانسوری تا حد زیادی رفع شده واسم، که شاید خیلی بدیهی باشه واست اما برای من حتما باید این‌جوری حل می‌شد.
+ اپیزود آخر رادیو دیو رو پلی کردم همین دو ساعت پیش، تموم شد و رسید به این آهنگ، که دیروز حدودا سی بار گوش داده بودم، که دلم با اجرای شب یلداشون بود و بارها فیلم اجرای این آهنگ رو دیدم دیروز و اون‌قدر خوشحال شدم از شنیدنش تو رادیو دیو که حد نداره. «یادت نره زندگی، یه وقت یادت نره زنده‌ای» منم دارم تلاش می‌کنم واسه چیزی که می‌خوام و خودمم تعجب کردم از این حجم امیدوار بودنم! «من اشک آرزو می‌کنم برات، نه تو غم، نه، تو اوج خنده» که برسم این‌جا.

کوه باش و دل نبند - گروه او و دوستانش - 5 مگابایت
دریافت