۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است.

تمام این مدت سعی کردم دووم بیارم اما واقعا نمی‌تونم. نمی‌خواستم این مجموعه این‌جا به پایان برسه، می‌خواستم تا ته‌ش برم اما وقتی حرفی برای گفتن ندارم نوشتن بیش‌تر از این که لذت باشه، تبدیل به عذاب می‌شه واسم. تمام این مدت -امسال- و حدودا از یک و نیم سال قبلش پی خودم گشتم. گمونم امسال رد پاهایی از خودم رو پیدا کردم و راه افتادم دنبالش. گاهی وقت‌ها از مسیر خارج شدم، گاهی وقت‌ها رد پاها کم‌رنگ شدن، گاهی وقت‌ها هم عمیقا احساس کردم که «آره! همـــیــنه!». اما اون شب که نوشته‌های این‌جا رو فرستادم واسه میم ح، تازه متوجه شدم چقدر دیگه شبیه حرف‌های خودم نیستم. احساس می‌کنم تموم شده، همه چیز به ته‌ رسیده؛ کلماتم، افکارم، احساساتم. انگار یه مدت خیلی طولانی فقط داشت بارون می‌اومد، نرم‌تر و بی‌صداتر از همیشه؛ اما بارون بند اومده، خورشید داره از پشت ابر می‌آد بیرون، هوا نمناک و دلپذیر و آبیه. حالا وقتشه که بارون رو فراموش کنیم و از کلبه بیایم بیرون و بریم ادامه‌ی ماجراجویی‌مون. دلم می‌خواد مدت‌ها برم دنبال ماجراجویی خودم و چیزی شِیر نکنم، چارچوب‌های جدید کشف کنم، چیزهایی که خودم بهشون رسیدم و از کشفشون نفسم بند اومده. دلم می‌خواد وقتی برمی‌گردم این‌جا شبیه خودم باشه. قالبش، حرف‌هاش، دسته‌بندی‌هاش. دلم می‌خواد حس خونه بهم بده. مثل کسی‌ام که مدت‌هاست مهاجرت کرده و رفته؛ بهمن ماه که برگشتم خونه‌م و هر روز سعی کردم دست بکشم روی خاطراتی که این‌جا ساختم، خواستم بشینم پیش آدم‌هاش، دیدم این‌جا دیگه خونه نیست. در حالی که خونه‌ی دیگه‌ای هم ندارم الان، بی‌خانمانم. ته دلم به خودم می‌گم دووم نمی‌آری اما کاش بدونی چقدر دلم می‌خواد این کار رو بکنم. احساس می‌کنم باید بخونم، ببینم، بشنوم، کشف کنم بدون این‌که دیده بشم و یا چیزی بگم. احساس می‌کنم یه قسمتی از راه رو رفتم، این‌جا هم نوشتم، اما الان وقت پوست انداختنه، وقت نو شدن. احساس می‌کنم این دوره رو باید تنها باشم تا بتونم از پسش بربیام؛ نمی‌دونم. این پست خداحافظی نیست و صد البته نمی‌تونه باشه. می‌خوام فکر کنم مخاطبی ندارم و نداشتم، می‌خوام اگه قراره نوشتنی در کار باشه برای خودم باشه، برای دل خودم. ممکنه نتونم و هفته‌ی بعد بازم چراغ این وبلاگ از سر بی‌کاری روشن بشه اما دلم می‌خواد که بتونم. نمی‌دونم می‌رم یا همین حوالی بازم می‌خونم، اما هر چی که هست نمی‌خوام بنویسم. خسته شدم از فی‌البداهه رفتار کردن و حرف زدن، می‌خوام پشت هر کاری که می‌کنم یه دلیل باشه، حتی شده مسخره اما یه دلیل می‌خوام. الکی نوشتن‌ها، حرف زدن‌ها و ... حالم رو خوب نمی‌کنن. احساس می‌کنم خالی‌ام، باید برم و پر بشم از چیزهایی که مسیر ادامه‌ی زندگیم رو بسازن. وقتی داشتم اسم این‌جا رو می‌ذاشتم «زندگی پیش رو» تک تک این سه کلمه بهم حس امیدواری می‌دادن، هنوز هم می‌دن. هنوز هم پر می‌شم از اون حسی که بهم می‌گه زندگی‌ای هست که منتظره بری دنبالش، هنوز هم احساس می‌کنم روزهایی در پیش دارم که هم غمشون و هم خوشحالی‌شون باعث می‌شن گذشته‌ها رو رها کنم. دوست داشتم می‌نوشتم و کلمات آینه‌ی اتفاقات درونم می‌شدن، می‌خواستم اما بلد نبودم. می‌خواستم یه جوری بنویسم که انگار بار آخره اما از پس این هم برنیومدم. این فصل از این وبلاگ این‌جا تموم می‌شه واسه من، تا شاید یه روز همین‌جا اما متفاوت‌تر از اینی که هست شروع بشه. فقط فکر می‌کنم این‌جوری بهتره، همین.

بهمن نود و هفت

امروز داشتم فکر می‌کردم دوست دارم وقتی مُردم، بدنم رو بسوزونن و خاکسترم رو بریزن توی رودی که به دریا می‌ریزه؛ تا برسم دریا، ابر بشم، ببارم، دوباره دریا بشم و ذره‌ای از من تا ابد بین این چرخه دریا بشه و بباره.

”پدر پدربزرگم در معدن کار می‌کرد و سموم نامرئی و مرگباری در معدن وجود داشت. اما بدن معدنچی‌ها، برای حس‌کردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آن‌ها گاهی‌اوقات با خودشان یک قناری را با قفس‌اش به معادن می‌بردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آن‌ها تبدیل می‌شد. وقتی سطح سم بیش‌ازحد افزایش می‌یافت، قناری دیگر آواز نمی‌خواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچی‌ها از معدن. اگر معدنچی‌ها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمی‌کردند، قناری می‌مُرد... و اگر خیلی طول می‌کشید، کارگران معدن هم می‌مُردند.
من به مری مارگارت می‌گویم که فکر نمی‌کنم دیوانه باشیم، بلکه فکر می‌کنم قناری هستیم. از او می‌پرسم: «ممکنه ما این چیزا رو از خودمون درنیاورده باشیم و فقط یه خطر جدی تو هوای اطراف‌مون حس کرده باشیم؟» به مری مارگارت می‌گویم که فکر می‌کنم جهان بیش‌ازکمی سمّی است و من و او برای تشخیص آن ساخته شده‌ایم.
بعد گلنن دویل ادامه می‌دهد که جاهایی وجود دارند که قناری‌ها در آن شاعر و فرزانه‌اند. از دیروز که خواندم‌اش فقط به این تکه از کتاب فکر می‌کنم چون طعم و مزه‌ی آشنایی مثل مثال‌های میم.ح می‌آید زیر زبانم.
تصمیم گرفتم به مدت بیست و چهار ساعت از اینترنت استفاده نکنم، دوشنبه شب بود، اینترنت را قطع کردم و دیشب سه دقیقه مانده به دوازده شب دوباره آنلاین شدم. خیالت را راحت کنم، هیچ اتفاق مهمی نیفتاده بود، حتی به گمانم کسی متوجه هم نشد. فقط من بعد از مدت‌ها یک کتاب تمام کردم و دو اپیزود سریال و یک انیمیشن دیدم. اتفاقا کتاب و انیمیشن آن‌قدر لذت‌بخش بودند که می‌خواهم هر هفته یک روز این کار را بکنم. در پایان روز مدت زمان استفاده از موبایلم به نیم ساعت هم نمی‌رسید و این را دوست داشتم. در واقع تصویر ایده‌آل من از زندگی‌ام همین است. که مدام ریفرش نکنم، که به کارهای خودم برسم، کارهایی که باعث شوند یادم برود دنیای دیگری هم وجود دارد. خیلی راه دارم تا رسیدن به این تصویر ایده‌آل، اما دیروز هم تجربه بدی نبود.

There are only two ways to live your life: as though nothing is a miracle, or as though everything is a miracle.

از وقتی این جمله رو توی وبلاگ آرزو خوندم، هر روز بهش فکر می‌کنم. بعضی روزها فکر می‌کنیم جهان فقط به دور ما می‌چرخه؛ بعضی روزها دوست داریم فکر کنیم که جهان فقط به دور ما می‌چرخه؛ بعضی روزها عکسی از یک کهکشان رو به ما نشون می‌دن و می‌گن تو حتی اون نقطه‌ی ریز روی عکس هم نیستی، فقط مثل این‌که زیاد جدی گرفته بودی. اما به نظر من واقعیت هر چی که هست، همونی نیست که من برای ادامه زندگی بهش نیاز دارم. انیشتین در این مورد حجت رو برما تموم کرده، اما قبل از خوندن این جملات هم من دوست داشتم فکر کنم پیدا کردنت معجزه بود، دیدن فلان آدم تو فلان روز، حتی پیدا کردن این حرف انیشتین. پارسال که ملت عشق رو می‌خوندم، جدا از اون قاعده‌ها بیش‌ترین چیزی که ازش یادم مونده این بود که عزیز زاهارا به اللا می‌گفت «چیزی به اسم تصادف وجود نداره». باور این‌که همه‌ی این‌ها برنامه‌ریزی شده‌ست، اما برای رسیدن به چی؟ نمی‌دونم.

من ترجیح می‌دم فکر کنم همه‌ش معجزه‌ست، این‌جوری حداقل دلم گرمه. فقط ته‌ش چیزی از دست ندادم، هوم؟ «معجزه دونستن اتفاقات» دلیل محکمیه واسه‌ی دلگرم بودن به همه‌ی روزهای در راه مانده، حتی دلیل محکمی واسه زندگی، واسه خود زندگی.

دلم تغییر می‌خواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم می‌خواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید می‌خواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح می‌داد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمی‌کنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن می‌ترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.

بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفت‌انگیز بودنش اگه یک جا بمونه می‌گنده. دلم می‌خواد مثل قبل وبلاگ بخونم، بنویسم؛ از دیدن «یک نظر جدید» ذوق کنم. اما حتی نمی‌دونم چی باید بگم، چون هر روز که چشمم رو به این دنیا باز می‌کنم، نه اتفاق تازه‌ای افتاده و نه دغدغه متفاوتی به اون قبلی‌ها اضافه شده. نه رفتن و دور شدن، نه موندن و زندگی کردن، هیچ کدوم نمی‌تونن جواب من باشن واسه‌ی این دوره. فقط یادم بمونه زندگی سخته و قراره سخت‌تر هم بشه؛ قراره هی من با هزار زور و سختی یکم امید جمع کنم تو مشتم، بعد یه شب یکی بیاد بشینه رو مبل کنارم، از زندگی‌ای که هیچ وقت تجربه نکردم حرف بزنه واسم. یادم بمونه که درنهایت شب تموم می‌شه، امید از دستمون سُر می‌خوره و می‌ریزه رو زمین، گوشه چشم‌هامون گرم می‌شه، اما باید بشینیم روی زمین، با پشت دست اشک‌ها رو پاک کنیم و شروع کنیم به جمع کردن ذره‌های امید؛ چون درنهایت «همینه دیگه، همینه.»

«و در آخر، من، مرد خاکستری از ایتالیا، و من، مهرو از تهران، و من، الی از نمی‌دونم فعلا کجا این ماه هم با شما بودیم» این یکی از بزرگ‌ترین خواسته‌های من از این جهانه، که سال‌ها بعد با دوستانی که از دهه‌ی سوم زندگی می‌شناسم اما حالا دور از هم زندگی می‌کنیم، ینی خیلی دور از هم، رادیویی بسازیم و مثل حرف‌های این روزهامون با مرد خاکستری، از همه چیز حرف بزنیم. به همین سبکی که باهم حرف می‌زنیم، با همون شوخی‌ها، خندیدن‌ها، گاهی وقت‌ها سکوت کردن‌های وسط بحث و آه کشیدن‌های از ته دل حتی.

پریشب اولین بار نوشته‌های این‌جا رو به کسی از جهان واقعی نشون دادم. سه و نیم صبح بود؛ شروع کردم به خوندن آرشیوم. پست‌هایی رو نشونش دادم که خودم بیش‌تر از یک بار نخونده بودم، نه این‌که نخوام، نمی‌تونستم. امیدوارم اون‌ها رو گوگل نکرده باشی و الان این پست رو نخونی البته. نمی‌دونم چرا فرستادم و نمی‌دونم-شمارِ درونم بیش‌تر از همیشه کار می‌کنه الان.

نمی‌دونم دلیل این‌که این چند روز همه‌ش اکانت‌هایی رو پیدا کردم که صاحبشون همین دو سه روز پیش پست گذاشته بوده و الان دیگه نیست، چیه. دلیل فکر کردنم به مرگ، به این وبلاگ. به این‌که اگه فردا نباشم، به ده‌ها کار تیک نخورده توی دفتر To-DO Listم، به کتاب‌هایی که از دیشب موندن روی میزم، به آینه‌ی کوچیکی که جاش این‌جا نیست، به ظرفی که توش دسر خوردم، به نصف دسری که مونده، به لباس‌های مهمونی دیشب که درآوردم و موندن رو صندلی. به انتخاب واحدی که تو سر رسیدم نوشتم اما هنوز انتخاب نکردم. به کاغذهایی که رو دیوار روبه‌روی میزم چسبوندم، به ماشینی که مهرو واسم خریده اما هنوز ندیدمش که بهم بده. به قرارهایی که قرار بود چایی بخریم فقط و چون من دوست ندارم سهم من رو هم اون برداره. به شهری که هنوز نرفتم و ازش ننوشتم، به زندگی‌هایی که نکردم، به حرف‌هایی که نزدم. به همه‌ی چیزهایی که هنوز دستم بهشون نرسیده و صدها آدمی که شناختم و صدها جایی که رفتم و دیدم و زندگی کردم. راستش رو بخوای ترسیدم، با این‌که گاهی وقت‌ها واقعا خسته می‌شم از همه اون چیزایی که نمی‌تونم بنویسم و ننوشتن نابودشون نمی‌کنه، اما من هنوزم دلم زندگی کردن می‌خواد. هنوزم دلم به خوشی‌های کوچیک در راه مونده روشنه. یه روز پویای خط سوم نوشته بود دوست دارم جوری زندگی کنم که اگه یه وقت اون سر دنیا کسی داستان زندگیم رو خوند بگه: «شت پسر، فقط شت!» منم اولش فکر می‌کردم همین رو می‌خوام، اما الان فقط دلم می‌خواد یه جایی دور از همه این اتفاقات فقط واسه دل خودم زندگی کنم و خیلی بی‌صدا بمیرم. یه روزی فکر می‌کردم باید همه کتاب‌های خوب جهان رو بخونم، اما الان دلم می‌خواد کتاب‌هایی رو کشف کنم که کسی نمی‌دونه عه! اینم هست، چه خوبه. این رو تعمیم بده به تمام جنبه‌های زندگیم، به آدم‌ها که در ذات خودشون خیلی خوبن اما کسی کشفشون نکرده، به فیلم‌ها، به زندگی‌ها و داستان‌هایی که شنیده نشدن، به راه‌هایی که امتحان نشدن، به هر چی.

+از جهت این‌که همین الان که دارم می‌نویسم این آهنگ داره پلی می‌شه:

دریافت