از نود و هفت همین برام کافیه که آرزوهای جدید پیدا کردم؛ برای قبلِ بیست و پنج سالگی، برای من و مهرو، برای تنها من. همین بس که اومدم و حس می‌کنم پنجره‌ها رو باز کردم و بهار دم در، شکوفه‌ها نشسته روی درخت، حیاط بزرگ خیس این‌جا منتظر برای رسیدن روزهای نو. در جریان یه سالِ دیگه تموم می‌شم، با همه خاطراتی که فراموش می‌شن و با تمام حس‌هایی که تا عمر دارم، هر کجای دنیا هم که برم، می‌دونم متعلق به من‌ان. یک بارِ دیگه فقط منم و من؛ و چه اشکالی داره، زندگی همینه دیگه؛ آدم‌ها می‌آن که برن، سال‌ها، روزها، خاطرات، هر چی، می‌ذارم برن. نمی‌دونم زندگی رو صفحه‌هایی که فکر می‌کنم سفیدن اما در واقع فقط من نمی‌تونم بخونمشون، چی واسم نوشته، اما می‌خواستم بگم که من یادم نرفته زنده‌م، یادمم نرفته زندگی رو. امیدوارم -بیش‌تر از همیشه حتی-، می‌دونم و می‌خوام هم امیدوار بمونم؛ همین. برای کسی که نیستم زور نمی‌زنم، چیزی رو به زور نمی‌خوام، فقط قول می‌دم پا شم و برم، فقط برم. باقیش مهم نیست.

هم دیشب و هم پریشب رو ساعت از سه گذشته بود که خوابیدم؛ اولین بار تو زندگیم یه نفر یه طومار نوشت و فرستاد واسم و از بودنم تشکر کرد. نمی‌دونی ولی من به همین چیزهای به ظاهر ساده زنده‌م. به این‌که یکی داره اهمیت می‌ده، هر چند قراره تموم بشه. خاطره‌ی بارز نود و هفت من بود این آدم. به قول فاطمه، از پیرمرد ریش‌سفید بالای ابرها، ممنونم که اون امسال بود.