۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است.

خواستم بگم من هیچی از سیاست نمی‌دونم، دقیقا هیچ چیز. تو عمرم هیچ خبری رو دنبال نکردم، فیلم سر بریدن داعش و تجاوز و جنگ ندیدم. هی دست خودم رو گرفتم و دورش کردم از هر خبر بدی. حتی اسم وزیر ارتباطات رو تو جریانات فیلترینگ یاد گرفتم. قیمت دلار و طلا و ارز رو دنبال نکردم هیچ وقت. حداقل تا پنج، شش سال تو این کشور موندنی هستم و فهمیدن در مورد عمق فاجعه فقط حالم رو بد می‌کنه؛ همیشه بد کرده ینی.

سرم رو کرده بودم زیر برف بازم، هیچ خبری نمی‌خوندم و رد می‌شدم. تا این که دیشب داشتیم حرف می‌زدیم و ناراحت بود، عصبی بود، از این که حداقل‌ها رو هم نداره یه جاهایی. تهش گفت نمی‌تونم الان، بذار تنها بمونم، بعدا حرف می‌زنیم، و رفت. تنها کسی رو که می‌تونست گوشه‌ای از دغدغه‌هاشو بهش بگه، ول کرد و رفت. می‌دونی، با خودم فکر می‌کنم مگه من چی می‌تونم بهش بگم؟ چی رو می‌تونم نشونش بدم و بگم دلت به این گرم باشه؟ چه جوری می‌تونم غم‌هاشو بغل کنم در حالی که دستای من خیلی کوچیک‌تر از ناراحتی‌های اونن؛ نمی‌دونی که. من چیزی از سیاست نمی‌دونم اما دارم می‌بینم چه جوری کسایی که دوسشون دارم رو داره نابود می‌کنه. می‌بینم هیـــچ امیدی واسش نمونده این جا، حتی حوصله‌ی توضیح دادن هم نداره. و من متنفرم از این حس کافی نبودن واسه کسایی که دوسشون داری، متنفرم از اینکه هیچ کاری، هیچ کاری، هیچ کاری نمی‌تونی بکنی واسه برگردوندن لبخندشون. کاشکی شب بخوابیم و تموم شه این کابوس، کاش.

بعد خواستم از لحظه‌های آبی رنگ این ده روز بنویسم، ترسیدم نتونم و حباب‌های آبی و زرد روی خاطره‌ها بترکند. من خیلی تو ذهنم می‌نویسم؛ مثلا بارها ساعت نه و نیم شب، ساحل چالوس، چایی و حرفامون رو نوشتم. بارها از تجربه نفس کشیدن تو ارتفاع دوهزار متری قله کوه رو با تمام جزئیاتش تعریف کردم، یا ساعت هشت عصر رو اون تاب دو نفره، یا بوستان و شهربازی و اسمت. هر بار یه درنای کاغذی ساختم و آویزونش کردم از سقف خاطره‌هایی که نمی‌تونم جایی بنویسمشون، یا راستش رو بخوای می‌ترسم؛ می‌ترسم از این که بگم و خراب شن. من به چیزی فکر نکردم، مخصوصا وقتی که بوی شالیزار هوا رو پر کرده بود و نزدیک رشت بودیم و بازم پالت می‌خوند بال‌هایم برای تو.. می‌دونی همه چی خوب نبود، روال نبود، اما حال من خوب بود. یه بار نوشته بودم تا حالا دیدی تو جاده شمال بارون بزنه به شیشه ماشین؟ منم ندیده بودم راستش. وقتی دیدم هم به چیزی فکر نمی‌کردم باز. مسیر زندگیم رو مشخص کردم؛ تو راه فرانسه خوندم، به پنج سال پیش رو فکر کردم و شاید اولین باره که واضح می‌دونم می‌خوام کجا برم و چی‌کار کنم. حالا گیریم که تو نیای باهامون، تو نخوای، اما من که هستم. ببین دنیا خیلی تیره و تاره این روزا، اما این روزا بالاخره تموم می‌شن، به قیمت آرزوها و جوونی ما، اما بذار حداقل خیالمون از خودمون و کارهایی که کردیم راحت باشه. حالا یه بارم که شده من این همه امید دارم به این سه ماه، به این یه سال. هر بلایی هم که سرم بیاد نمی‌خوام پا پس بکشم. بریدن بعضی بندها سخت‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنم، اما می‌دونی، بالاخره باید بشه.

دو روز پیش یک سال شد؛ اون شبی که تو چالوس بودیم حرف زدم باهاش. جشن کوچیکی گرفتیم و فرض کردیم منِ جهان موازی دعوتش کرده برا شام. ماکارونی درست کردیم، الکل رو آزاد اعلام کردیم، با هم شعر خوندیم و به یاد اون شبی که قیافه‌هامون "آخه واااقعا چطور ممکنه؟!" بود، خندیدیم. امروز اما نشستم رو تاب دونفره‌ی حیاط باصفای این‌جا و آهنگ بالا تو گوشمه. خیالت می‌خواست بیاد بشینه پیشم، نذاشتم اما. من از این فاصله هم دلم گرمه، حالم خوبه، یادت شده عطر یاس و پیچیده تو هوا بین این چراغ آبیا. حالا بعد از مدت‌ها "امید داریم".

تو هفته‌ای که گذشت یه بار دیگه بهم ثابت شد که زمان با وجود بی‌رحم بودنش بازم بهترین چیزیه که واقعیت رو آشکار می‌کنه؛ حتی اگه همه‌ی فرصت‌ها رو تباه کرده باشیم، بازم این زمانه که باعث می‌شه آدما و تونایی‌های واقعیشون رو ببینیم. تو این دو سال من خیلی تصور کرده بودم که بالاخره این اتفاق داره می‌افته و بارها خودم رو دیده بودم که بعد از تصورش زل زده به سقف و یه لبخند عمیق هم رو صورتشه؛ شب‌های زیادی رو این‌جوری غلت زدم و از حس خوبی که حتی تصور کردنش بهم می‌داد یه آه از خوشی و امید کشیدم و خوابیدم. اما باید بگم که رسیدم و بوم! فقط نیم ساعت، بعدش فراموش کرده بودم و به خودم اومدم دیدم دارم با بقیه حرف می‌زنم و حتی حواسمم بهش نیست. اما انگار قانون زندگی همینه که راضی نشی به همینی که رسیدی و هی بیش‌تر و بیش‌تر بخوای و بتونی بری جلوتر، هوم؟

+Joy - 2015