۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است.

تو دلم دانشجویی که دم غروب رسیده شهر غریب، رفته خونه‌ش، صاحب‌خونه بهش گفته دیگه نمی‌تونی اینجا بمونی. آسمون چکه می‌کنه؛ آبیِ پررنگ. گوشه امنش رو ازش گرفتن، نشسته رو نیمکت پارک نزدیک خونه‌ای که دیگه خونه‌ش نیست؛ تنها. صدای اذان، کلاغی که یک لحظه روی لبه‌ی نیمکت می‌شینه.

دیگه رها کردم شمردن روزها رو. همون اتاق امن رو از منم گرفتن، منطقه آزاد رو. کلمه‌ها اون‌قدر سریع رد می‌شن که موندم از کدومشون بگم. از این‌که دلم برا اون حس تنگ می‌شه؛ از این‌که از نصفه نیمه بودن‌ها متنفر بودم از همون اول، اما الان بیش‌تر؛ هنوزم دارمت، اما قرار نبود همه‌ی این اتفاق‌ها به یه پیام "چه خوبه که هستی" ختم بشن.

اون‌قدر قصه قصه کردم که گفت بیا، اینم قصه‌ت. اینم فیلمی که همیشه می‌خواستی. یه جوری همه چیز برعکس شد و تو موقعیتت قرار گرفتم که کاملا بهت حق می‌دم. و نمی‌دونی اولین بار توی زندگیم چقدر از فهمیدن حس کسی پشیمون شدم. چون وقتی نمی‌دونی، متهم کردن آسونه، می‌تونی خودت رو تبرئه کنی و بکشی کنار. نشد چون اون نخواست، اما الان چی؟ الان که متوجه شدی اون نمی‌تونست بخواد، چی؟

منصفانه نیست فقط، همین.

"مثل حس نشون دادن ماه به دیگران"

من اصلا اعتقاد دارم ماه واسه این «هست» که به دیگران نشونش بدی. 

پست قبل رو می‌خونم و سرم درد می‌گیره از پیچیده کردن‌های خودم. بهش گفتم خوشم نمیاد از حرفایی که می‌زنم، واسه همین تصمیم گرفتم از بازی برم فعلا. واسم نوشت کام بک تو دِ گیم، آدم باید حرفاشو تو جریان بازی بزنه اصلا؛ اند لتس سی وات هپنز. منم تصمیم گرفتم فکر نکنم، در موردش حرف نزنم، فقط برم و بازی کنم. بعدش حرف‌ها خود به خود زده می‌شن. درسته که هر آدمی واسه یه دلیلی میاد تو زندگیمون، اما حواسم هست دلیلی که تو واسش اومدی خیلی جالب‌ و عجیب و غریبه. خیلی حواسم هست.