دستام بوی توتون میدن؛ بوی توتون سیگارهایی که داشتم روشون نقاشی میکشیدم یا مینوشتم. برای اولین بار توی عمرم، تو کشوی میزم یک بسته وینستون آبی دارم. روی تک تکشون چیزایی نوشتم که فقط یک نفر به جز خودم متوجه میشه که چی گفتم و این خودش خر کیف بودنم رو دو چندان میکنه. در حالی که امروز ادامه دیشبه و من تقریبا هزار بار بغض کردم و چند بار هم یه قطره کوچیک دیدم که آروم آروم میآد پایین و یه جایی پایین لپم و نزدیک اون دوتا خالام محو میشه، اما هر وقت اومدم چشمهام رو ببندم یه تصویر ازت میآد جلوی چشمم که میخنده. در حالی که نمیدونم توی سیگار توتون میذارن یا تنباکو، یا حتی فرق این دو تا چیه. هوم دیشب وقتی هوا هنوز یه ذره جون داشت و روشن بود، چادر سرم کردم و رفتم تا وسط کوچه تا ماه رو ببینم چون از حیاط دیده نمیشد و نمیدونستم یه روز یکی ممکنه از این کارم خوشش بیاد. میخواستم بگم هر تصمیمی که بگیری، من همونجا کنارت وایستادم و حسّم ذرهای تغییر نکرده؛ همین.
بررسی کردن چالههای روی گیلاس، به قصد یافتن سوراخ ایجاد شده توسط کرمها؛ برداشتن اشتباهیِ گیلاسی که گذاشته بودیش کنار و حدس میزدی کرم داشته باشه، برای بار هزارم؛ لم دادن زیر باد کولر در حالی که برگها اون بیرون دارن از باد گرم له له میزنن؛ حس کردن تفاوت دما موقع ورود و خروج به خونه؛ برنامهریزی برای تک تک ثانیههای نوزده روز بعد، در حالی که میدونی خبری از باد کولر نیست و قراره زیر گرما جون بدین اما اون هنوزم به لپهای قرمزت بخنده؛ و گرم بودن دلت.
یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچهای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو میبینی که داره دورتر و دورتر میشه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدمهایی رو سر راهمون قرار میده که بهشون نیاز داریم، نه اونهایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر میکنم؛ به «نیاز». میدونی فکر نمیکردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی این بازی رو واقعا نبرده، چون شاید بردنی در کار نباشه اصلا. این رو از اولش هم میدونستم اما راستش فکر میکردم نه من اون نیستم، فکر میکردم مثل بقیه نیستم، نمیتونم باشم. نمیتونم رها کنم، نمیخواستم بگم تلاش کردم اما نشد، میخواستم تهش «شدن» باشه. نتیجه خوبی نداشت هرچند، اما منم یاد میگیرم دیگه؛ نگیرم چیکار کنم.
دوران بعد از رها کرن همّهش نزدیک ساعتهای هشت، نُه عصره؛ نشستم زیر سایه اون درخت کج بالای تپه. صدای جیرجیرک میآد همهش. آسمون داره آماده میشه که شب بیاد؛ یا مثلا چراغهاش رو روشن میکنه که ماه بیاد؛ نمیدونم. اما همه چی انگار نرمه، لطیفه. حیفت میآد دستت رو بکشی روش. دلم نمیخواد به چیزی فکر کنم؛ دراز میکشم زیر اون آسمون قشنگ، به هیچ چیز فکر میکنم. میخواستم برای تابستون برنامه بریزم، اما الان دلم نمیخواد. نه برنامه، نه جدول، نه ددلاین، نه هیچ چیز دیگهای. باید بذارم زندگی راه خودش رو بره یه مدت، منم یه جایی بهش میرسم دیگه هوم؟