۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است.

الان که دارم این‌قدر جدی -مثلا- رژیمم رو رعایت می‌کنم و اولین باره این‌قدر پیگیر ظاهر و سلامتم شدم، یک پیجی باز کردم توی اینستاگرام که کسی نمی‌دونه من، منم. بعد شروع کردم همین‌جوری خوشه‌ای یک سری اکانت‌های مشابه رو فالو کردم تا هم تو اون جو باشم و هم سر فرصت خوب‌هاش رو سوا کنم از بقیه‌ای که فقط عکس بشقاب غذا می‌ذارن، بدون هیچ محتوا یا داستانی که زیرش نوشته باشن و تو بیو هم چندتا عدد با قفل‌های باز و بسته خودنمایی می‌کنن.

چند روز پیش داشتم یکی از اون پیج‌ها رو بالا و پایین می‌کردم، گفته بود درسته که رعایت می‌کنید و موفق هم هستید، دمتون گرم، اما نود و پنج درصد آدم‌ها بعد از کاهش وزنشون یه روزی برمی‌گردن به وزن اولیه‌شون؛ چون یا اون روشی که برای کاهش وزن در نظر گرفتن تبدیل به سبک زندگی‌شون نشده و بعد از کاهش وزن دوباره طبق عادت‌های قبلی‌شون رفتار کردن و دوباره شده همون آش و همون کاسه، یا هم که اون عامل اضافه وزن رو از بین نبردن. اگه تو چیزی ناموفقین بگردین ببینین دلیلش چیه، اون که از بین بره کاهش وزن و به دنبالش ناموفق بودن تو فیلد مد نظرتون هم از بین می‌ره.

من از بچگی تپل بودم اما این دلیل وضعیت الانم نیست. بعد از خوندن حرف‌هاش یک ساعتی فکر کردم، به این‌که چرا، چی شد که من یه روز پنج‌تا شیرینی آوردم گذاشتم جلوی خودم و موقع سریال دیدن خوردم‌اش، و حتی فکر نکردم که دارم با بدنم و خودم چی‌کار می‌کنم. بعد دیدم من تقریبا هیچ جایی خودم رو در نظر نگرفتم، ولش کردم هر کاری دلش می‌خواد بکنه، هر بلایی دلش می‌خواد سر خودش بیاره. یه روز می‌گفت خواهرش نمی‌آد شام، پرسیدم چرا گفت اون این موقع شب چیزی نمی‌خوره هیچ وقت. خیلی برام جالب بود که عه اون‌که خیلی لاغره، ینی به این چیزها فکر می‌کنه واقعا؟ در حالی که آره، اتفاقا اونه که به این چیزها فکر می‌کنه نه من! یا وقتی مرداد عروسی پسر‌خاله‌شون بود گفت که خواهرش از عید به فکر این عروسی و لباس‌اش بوده، در حالی که من دقیقه نود برای عروسی دوست خیلی نزدیکم یه چیزی از اینترنت سفارش دادم و آخرشم لباسی رو پوشیدم که.. می‌دونی هزارتا مثال اینطوری دارم. هزارتا مثال از اینکه خودم رو ندیدم، به چیزی اهمیت ندادم و فکر می‌کنم دلیلش مامانمه. چون اون هم دقیقا اینطوریه و همیشه گفته چه اشکالی داره؟ در حالی که الان فکر می‌کنم اشکال داره، چون داره اذیتم می‌کنه، خیلی هم اذیتم می‌کنه.

تم امسالم رو رسیدگی به ظاهر انتخاب کرده بودم؛ رسیدگی به پوست، ماسک درست کردن‌ها، کالری شمردن‌ها، دوست شدن با آینه‌ها و لنز دوربین‌ها. ناموفق هم نبودم اما موفق هم نمی‌شه گفت بهم. همه‌ی این کارهای به ظاهر قرتی بازی فقط یه راهن که من بتونم بچسبم به خودم، که جوری نباشه که انگار یکی دیگه داره به جای من زندگی می‌کنه. بعضی وقت‌ها که نشستم روی تشک تمرین، خودم رو توی آینه‌ی باشگاه نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم خودم رو دوست دارم و نمی‌دونی این حس چقدر تازگی داره برام. حتی از این‌که واسه خودم دوست‌داشتنی به حساب میام خیلی تعجب می‌کنم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم از بیرون که نگاه کنی شاید واقعا دلیلی برای دوست نداشتنی بودن نداشته باشم؛ اما این‌جا، توی سرم، خاطره‌ی هزاران اشتباه و شکست و نجنگیدن ثبت شده که می‌گه نه، چی این آدم رو دوست داشته باشی آخه؟ در حالی که نمی‌دونم کدوم نقاش ایتالیایی می‌گه: «زیبایی مجموعه‌ای از اجزایی‌عه که آن‌چنان باهم هماهنگ هستن که نیازی نیست چیز دیگه‌ای بهشون اضافه بشه، برداشته بشه و یا جایگزین بشه؛ و این چیزیه که تو هستی، تو زیبایی.» نمی‌دونم شاید قبلا یکی از شما این رو نوشته باشه، ولی خلاصه همین. وقتی بهش فکر می‌کنم دوست‌داشتنی بودن رو با زیبایی جایگزین می‌کنم توی تعریف بالا و منطقی به نظر میاد؛ نمی‌دونم ولی.

دلم می‌خواد بنویسم، عکس بگیرم، پست بذارم این‌ور و اون‌ور، اما احساس می‌کنم یا همه چیز رو الکی دارم دراماتیزه‌ش می‌کنم یا هم که خیلی دارم سرخوش و امیدوار با موضوع برخورد می‌کنم. یک جایی اومدم بنویسم جنبه‌ی پول درآوردن ندارم، بعد متوجه شدم نه، جنبه‌ی درست خرج کردن ندارم. یک چیزهایی می‌خرم که مثلا برای دل خودم خریدمشان! اما یکی نیست بگه مگه چقدر پول درمیاری که تازه برای دل خودت هم خرج می‌کنی. هفته پیش با بابا رفتیم سه تا بشقاب سفالی گرفتیم تا رویشان نقاشی بکشم و این‌قدر ادای عطش نقاشی داشتن را درنیارم. راستش نمی‌دونم واقعا به نقاشی علاقه دارم یا نه، حتی نمی‌دونم نقاشی من خوبه یا نه. از بچگی می‌تونستم وقتی یه نقاشی رو می‌بینم یک چیز خیلی شبیه به اون رو بکشم و بقیه هم به‌به و چه‌چه کنند و من فکر کنم که بابااا! من رو می‌گن ها! در حالی که خلاقیتم توی خلق یک نقاشی و همه جزئیاتش از صفر، همان صفره و می‌دونم که باید اون‌قدر کشید تا ذهن از تنبلی دربیاد و بخواد یک چیزی رو خودش خلق کنه. اما چه جوری می‌شه که یکی به نقاشی علافه داشته باشه اما اون‌قدری دلش نخواد بکشه تا ذهنشم از تنبلی دربیاد؟ فکر می‌کنم بعضی چیزها رو فقط چون یک زمانی بهمون گفتن واسه‌ت خوبه، تو ذهنمون مونده که دوستشون داریم.

دلم می‌خواد امسال کنکور ارشد بدم، نه واسه این‌که این رشته رو دوست دارم، یا واسه این‌که فکر میکنم راه دیگه‌ای ندارم، نه، احساس می‌کنم فقط برای ارشد خوندن یک تجربه جدید تو زندگی منه، درس‌هایی که درست و حسابی آموزش داده نشدن و برام تازگی دارن، می‌تونم باهاشون درگیر شم و شاید هم جای خوبی قبول بشم. اما اگه میدان دید رو یکم از کنکور و نتیجه‌ش فراتر ببریم می‌بینم که هیچ علاقه‌ای ندارم تو این رشته کار کنم. من فقط خود این تلاش کردن رو دوست دارم، خود این شب‌ها بخاطر یک هدف بیدار موندن و کله سحر با یاد اون هدف و رسیدنش بیدار شدن رو.

دیگه از اشتباه کردن می‌ترسم، چون می‌دونم اگه خرابش کردم ممکنه دیگه حوصله برگشتن و درست کردنش رو نداشته باشم. بعضی وقت‌ها که جوگیر می‌شم یا یه آدمی رو می‌بینم که با شرایط مشابه من، رفته دنبال خواسته‌اش، فکر می‌کنم که «وای د هل نات؟!» مگه من چی کم دارم؟ یک بار زندگی می‌کنم، تلاش می‌کنم، می‌سازم، کوه رو جابه‌جا می‌کنم به جاش دریا می‌ذارم، ابر رو می‌آرم زمین، ماه رو می‌ذارم وسط جنگل، روش میوه‌ی درخت کاج می‌چینم، اما بعدش می‌بینم دیگه حتی نمی‌دونم چی می‌خوام.

سن بزرگسال بودن برای هر کسی متفاوته، اما به نظر من اونجایی‌عه که دیگه دلت روتین می‌خواد، که بدونی کجا میری، مسیر چیه، چی‌کار می‌خوای بکنی، نه مثل من که هنوزم درگیر یک «آمدنم بهر چه بود»ام. 

ببین همین می‌شه، یک جای کار که بلنگه، تو همیشه هر جا بری باز هم می‌رسی به جایی که می‌لنگه. این پست قرار نبود اصلا به این چیزها ناخنک بزنه، قرار بود بگم خیلی چیزها می‌خرم که اصلا لازم ندارم، فقط فکر می‌کنم برای دل خودم‌ان، و این خیلی مسخره‌ست چون حتی نمی‌دونم دلم چی می‌خواد! هفته پیش یه چیزی حدود یک ششم درآمد یک ماه‌ام رو دادم و رنگ اکریلیک و آبرنگ گرفتم که سفال‌ها رو رنگ کنم و نقاشی بکشم. در حالی که از همون هفته پیش فقط یک تلاش ناموفق برای رنگ کردن بشقاب داشتم و تمام. رنگ‌ها رفتن توی کشو پیش مدادرنگی‌هایی که پارسال خریدم تا دفتر نقاشی بزرگسالان رو رنگ کنم، و اوممم.. فقط یک بار رنگ کردم.

زندگی سخته به هر حال، از ندونستن در مورد چه جوری خرج کردن پولت گرفته، تا تصمیم برای عوض کردن مسیری که دیگه تهشه، و عوض کردنش دیوونگی محسوب می‌شه.

در آخر توصیه‌م اینه که کنکور رو جدی بگیرید تو این کشور. هر چیزی می‌خواید بخونید، به بازار کارش فکر نکنید، اگه دوستش دارید بخونید اما از ته دل واسه‌ش تلاش کنید، از جون و دل مایه بذارید هر رشته‌ای که هست. اما چیزی رو بخونید که خودتون دلتون می‌خواد. وگرنه چند سال می‌گذره این‌جوری آواره می‌مونید که کجا برم الان؟ چیکار کنم؟ برگردم؟ ادامه بدم که چی بشه. و باور کنید وقتی دارید به بیست و پنج سالگی نزدیک می‌شید و همه ظاهرا دارن فارغ‌التحصیل می‌شن و ازدواج می‌کنن و خیلی خوشحالن، در حالی که شما فقط دارید ظاهربینی می‌کنید و ازدواج هم جزء برنامه‌هاتون نیست فعلا، باز هم حس خوبی نمی‌ده. حس خوب که بماند، حس می‌کنید یک لوزر تمام عیارید. حداقل اگه فکر می‌کنید حال خوبتون گرو یک چیزیه، برید دنبالش تا ببینید واقعا اونجا بود، یا هم که زهی خیال باطل. اما برید ببینید، اینطوری خیلی سخته. از ما گفتن.

هیچ‌کس یه جایی تو یکی از آهنگ‌هاش می‌گه: «خونواده زرشکه، بیست سالته و انگار نه انگار».

ما می‌ترسیم، از خوندن و شنیدن این جمله، از بلند گفتنش، از اون مدلی شدن و جلوی خونواده وایستادن؛ ینی می‌دونی حداقل من می‌ترسم، یا می‌ترسیدم. مشکلات بی‌شماری با خونواده‌م دارم که باید سر کوچک‌ترین حقم کلی صحبت کنم تا ته‌ش شاید، شاید بشه که من کاری رو انجام بدم. نود و هشت این ترسم رو گذاشتم کنار، پوسته رو شکوندم و زدم بیرون. تنهایی رفتم شهری که قرار بود شب برگردم اما شب زنگ زدم و گفتم من موندم و فردا برمی‌گردم. تبعات بدی داشت برام اما مهم اینه که به تک تک لحظاتش «می‌ارزید». سر یه باشگاه رفتن ساده باید کلی منتظر می‌موندم که مامانم خودش هم بیاد و ببینه و شاید بذاره تنهایی برم. وقتی می‌نویسمش مسخره به نظر می‌آد اما وضعیت دقیقا همینه تو این خونه؛ اما یه روز پا شدم و تنهایی رفتم. به اندازه شب رو بیرون از خونه موندن نتایج بدی نداشت اما تا یکی دو هفته هر چی می‌خواستم بگم، این بهم یادآوری می‌شد؛ اما رفتم. فقط همیشه همه چی این‌قدر گل و بلبل حل نمی‌شه. یه چند سالیه که من تو خونه غذا درست می‌کنم. امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم تا ترجمه‌م رو انجام بدم و تا یازده مشغول اون بودم؛ بعد آپلود رفتم سراغ کوه ظرف‌های دیشب چون خونواده از مسافرت برگشتن و ما دیشب مهمون داشتیم. یه ساعت هم مشغول اون بودم و بعدش هم درست کردن ناهار. می‌دونی من کلا تو عمرم دو بار قیمه درست کردم، امروز هم سومیش بود. اون یه قاشقی که ازش تست کردم خوشمزه بود اما نمی‌دونم چرا رنگش تیره شد. مامانم که اومد ناهار، شروع کرد غر زدن که سرت همه‌ش تو اون لپ‌تاپ و گوشیه و اینم وضعیت غذاست. من همون رو بلد بودم، این رو هم بهش گفتم اما گفت به بلد بودن ربطی نداره، حتما حواست نبوده این سوخته و دوباره درستش کردی که این‌طوری شده. من الان حتی نمی‌دونم چه طوری شده چون نرفتم که بخورم. بدیش اینه که هیچ کدوم از این‌ها بهم نمیاد. کسی از اطرافیانم حدس نمی‌زنه من این‌طوری باشم یا خونواده‌م رفتارشون این باشه؛ شایدم خوبیش همینه. اما زورم می‌گیره وقتی می‌بینم تنها وقتی که از صبح برای خودم گذاشتم جواب دادن دو تا sms بوده، در حالی که فردا دو تا امتحان دارم و وضعیت هم الان همینه. می‌دونی من نمی‌خوام اونی باشم که بگن آخی، چقدر بدبخته. یا مثلا اینم شد مشکل؟ چون هر کسی زخمی جنگ خودشه و شما سه تاش رو می‌خونین و می‌دونین و ده تاش رو هم نه. اما خسته شدم از تنهایی تحمل کردن؛ چون خونواده‌ست دیگه می‌دونی؟ انتظار داری ازشون چون تو گوشِت خوندن که مقدسه، نباید حتی یه اه بگی بهشون. اما خسته می‌شه آدم؛ از کز کردن گوشه قفس خسته می‌شه.