۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

من خیلی حرف دارم به خودم بزنم، به منی که توی این پنج سال گذشته باعث شد الان این‌جا باشم. پشت کنکور نمون؛ زودتر به فکر «خودت» باش و این‌قدر رهاش نکن؛ زودتر برو اون‌جا و درخواست کار بده؛ نترس، نترس، نترس، هر جا که نترسیدی باعث شدی بهترین خاطره‌ها رو داشته باشم ازش، فقط اون‌ها شبیه زندگی بودن؛ نه بقیه روزهایی که ترسو بودی و کز کردی گوشه اتاقت. این‌ها و هزار تا چیز دیگه رو براش می‌نوشتم. ولی ته‌ش یه پاراگراف اضافه می‌کردم و می‌گفتم لطفا راه خودت رو برو و گوش نکن که من چی گفتم. می‌گفتم امروز از جایی که هستم شاید راضی نباشم، اما خوشحالم، از ته دلم هم خوشحالم. مهم نیست که جهان داره تشویقت می‌کنه بی‌نقص و موفق باشی و کسی نمی‌گه که باید خوشحال باشی، اما من الان خوشحالم؛ لطفا کاری نکن که این رو ازم بگیری. بقیه چیزها حل می‌شن، روزها می‌گذرن، بالاخره آدم‌های درست سر راهت قرار می‌گیرن. چون تو سعی نکردی آدم درست رو پیدا کنی، سعی کردی خودت همون آدم باشی واسه کسی، و خب، این نتیجه می‌ده. حتی نمی‌تونم بگم کم‌تر اون روزها رو واسه خودت زهرمار کن، چون همون سخت گرفتن‌ها و اذیت شدن‌ها باعث می‌شه پا شی و ادامه بدی، پا شی و مسیر رو عوض کنی، که من برسم این‌جا. فقط با خیال راحت‌تری بذار روزها طی بشن و برسیم به بیست و سه و نیم سالگی. این‌جا توی سنی که همیشه فکر می‌کردم اگه بهش برسم پس واقعا بزرگ شدم (آدم‌ها هیچ وقت اونطوری که فکر می‌کنی، با بالا رفتن اون عدد بزرگ نمی‌شن)، حالمون خیلی خوبه. بذار زودتر برسیم به همین جا و بذاریم باز هم زندگی راه خودش رو طی کنه؛ می‌دونی، بالاخره که یه چیزی می‌شه. فقط باید سعی کنی امید رو توی مشتت نگه داری که پنج سال بعد باز هم من بتونم زندگی رو همین‌طوری ببینم. همین.

از این‌که آرشیوم این همه پراکنده‌ست بدم میاد، ولی از این‌که نمی‌تونم همه چی رو برای خودم نگه دارم و دلم می‌خواد مثلا اینجا بنویسمش، بیش‌تر بدم میاد. یه اکانت پرایوت دارم توی توییتر و اون‌جا فقط فحش می‌دم، انگار که بقیه جاها فحش دادن بی‌ادبیه و فقط تو اون اکانت آزاده. یه کانال پرایوت توی تلگرام دارم که به نظر خودم چیزهای زیبا رو فقط اون‌جا می‌نویسم؛ با لحنی متشخص و رعایت علایم نگارشی و .. یه وبلاگ پرایوت هم دارم که داستان‌های بلند زندگیم رو اون‌جا تعریف می‌کنم. چون می‌ترسم یادم برن، می‌ترسم همه جزئیاتش رو نتونم به یاد بیارم و اون‌ها تنها چیزهایی‌ان که اگه یک روز همه چیز رو فراموش کنم، می‌خوام از این زندگی به یاد بیارم. جزئیات ریزی که می‌خوام با تصویر ثبتشون کنم توی اون اکانت پرایوت اینستاگرام، آرزوهام رو توی اون سررسید فیروزه‌ای و هزارتا چیز دیگه رو توی ذهنم چال می‌کنم. بعضی وقت‌ها این تلاشم برای نوشتن و ثبت کردن رو نمی‌فهمم اما حداقل از استرسم کم می‌کنه. وقت‌هایی که هلاکویی گوش می‌دادم و می‌رسیدم به آدم‌هایی که مشکلاتشون تقریبا مشابه دغدغه‌های من بود، یه جایی هلاکویی بهشون می‌گفت شما زمینه اضطراب و استرس داری. ولی من خودم رو چیل‌ترین آدم دنیا می‌دونستم و همیشه هم همین‌طوری بود. به تازگی کشف کردم برای کوچک‌ترین چیزها هم استرس می‌گیرم، با فکر کردن به سناریوهایی که هیچ وقت اتفاق نمیفتن با استرس پام رو تکون می‌دم. اگه شام رو دیر برسیم چی، اگه معدل کل‌ام فلان قدر نباشه چی، اگه داداشم با این قدر خوردن مثل من چاق باشه چی، اگه اسپاتیفای همیشه فیلتر بمونه چی، اگه هیچ کدوم از تلاش‌هام نتیجه نده چی، اگه ال، اگه بل.. نتیجه‌ش هم شده یه صورت پر از جوش‌های ریز، صورتی که سابقه جوش تو اوج نوجوونی هم نداشت.

صداهای توی سرم ساکت نمی‌شن، انگار وایستادم وسط یه استادیوم و این‌وری‌ها مدام دارن سر اون‌وری‌ها داد می‌زنن و برعکس. بچه‌ها دارن گریه می‌کنن، صدای بوق ماشین‌ها میاد و ترافیک اطراف استادیوم قفل شده، ممکنه هر لحظه بارون بباره، هوا داره تاریک می‌شه اما برق نیست. دیروز اون‌قدر روز بدی داشتم که مدام داشتم توی سرم غر می‌زدم، بعد یه صدایی می‌گفت نه النا، اینطوری فکر نکن، نه فلان، نه بهمان. خودم نمی‌ذاشت حتی ناراحت باشم یا غر بزنم و دلم می‌خواست داد بزنم و بگم خفه شین.

فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ تو وزنی‌ام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنج‌شنبه بدون این‌که به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده می‌اومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبت‌هاش گفت این‌جا جزء این شهر محسوب نمی‌شه، راحت باشین. راحت بودیم، کل روز، تو تک تک ساعت‌هایی که باهم بودیم. درنهایت ساعت هفت عصر برگشتم به شهر خودم، توی ترمینال خداحافظی کردیم و رفتیم. هوم، فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ به کسی که نمی‌ترسه، بخاطر بقیه زندگیش رو اسکیپ نمی‌کنه. ترجمه‌هام رو زودتر از ددلاین اصلیش تحویل می‌دم، حتی سعی می‌کنم کلاس‌هام رو مرتب برم و جایی رو که این‌قدر دوستش ندارم، قابل تحمل‌تر کنم برای خودم. به طرز عجیبی دلم می‌خواد درس بخونم و واسه‌ی بقیه‌ی چیزها تلاش کنم. سعی می‌کنم میانگین استفاده از اینستاگرامم رو زیر یک ساعت نگه دارم، الکی خرج نکنم و بچسبم به این چیزهای به ظاهر کوچیک. ینی فکر می‌کنی واقعا جواب داده؟ فکر می‌کنی تونستم یه گوشه‌هایی از من رو درستش کنم؟ با این که هزار تا گوشه‌ی مخروبه دارم که نیازمند توجه و تعمیرن هنوز هم، اما احساس می‌کنم دیگه از خوندن و مواجه شدن با خود قبلیم اون‌قدر هم ناراحت نمی‌شم و این نشونه خوبیه هوم؟

به پلی‌لیست‌های جدید نیاز دارم برای گذروندن این دوره، به این‌که صبح از خواب بیدار شم و هلاکویی گوش بدم تا به جای ذهنم بتونم تو جهان واقعی زندگی کنم و بجنگم، که یادم نره واقع‌بین بودن رو، آروم ولی همیشه رفتن رو. واقعا وقتی یه چیزی رو نخوای اتفاق می‌افته؟ یا وقتی که تا سر حد مرگ می‌خوایش؟ نمی‌دونم. همین‌جا هلاکویی می‌گه :«فقط وقتی اتفاق می‌افته که براش تلاش کنی؛ اگه قراره هزار تا واسه‌ش بری، هر هزار تا رو بری، آروم، آهسته، پشت سر هم. نه این‌که سی‌صد تا بری و دویست‌ تا برگردی؛ باز دوباره از اول شروع کنی.» می‌گه زندگی که بازی نیست عزیز. می‌گه هر جایی که خواستی بدونی چه جور آدمی هستی و احساس کردی که خودت رو نمی‌شناسی، از خودت بپرس «چرا؟»؛ چرا اونجا ترسیدم، چرا استرس داشتم، چرا راستش رو بهش نگفتم، اگه به این دلیل بود پس اون دلیل از کجا اومده؟ چرا اومده؟ اون‌قدر بگو چرا تا برسی به تهش، تا بدونی واقعا چی‌کار می‌کنی و چی می‌خوای. خانوم پشت خط داشت می‌گفت که نمی‌دونم اصلا هدفم چیه، می‌دونم باید درس بخونم مثلا، اما نمی‌خونم. هلاکویی ازش پرسید خب چرا؟ یکم فکر کرد، بعد گفت: «چون از شکست می‌ترسم.»، بازم ازش پرسید چرا می‌ترسی؟ گفت چون به این فکر می‌کنم که اگه نتونم بقیه چی می‌گن؟ هلاکویی یهو برگشت گفت: «خب بقیه برن بمیرن! ما که به دنیا نیومدیم بقیه رو خوشحال کنیم عزیز. شما که نمی‌تونی نتیجه رو تضمین کنی، می‌تونی؟ پس فعلا تلاشت رو می‌کنی، شد شد، نشد هم که هیچی.»

وقتی می‌بینم بقیه هم با چیزهایی که من درگیرم، درگیرن، حالم بهتر می‌شه. چون احساس می‌کنم تنها نیستم و زندگی هم همینه؛ باید یاد بگیری و بری بالاتر. وقتی یکی زنگ می‌زنه و بهش می‌گه من تنبلم، بهش می‌گه که نه! تنبلی وجود نداره، انرژی کم و زیاد وجود داره ولی تنبلی نه. شما انگیزه نداری، می‌دونی چرا؟ چون احساس نیاز نمی‌کنی. حالا برو از خودت بپرس ببین چرا احساس نیاز نمی‌کنی؟ چرا از این وضعیت خسته نشدی هنوز؟ بعد می‌بینم جواب شاید اون‌قدرم که فکر می‌کنم سخت نیست. این‌که همیشه کاری رو پشت گوش می‌اندازم چون اگه نتونم کامل انجامش بدم، پس کلا انجامش نمی‌دم، این‌که می‌ذارمش برای دقیقه نود و آخرشم شاید اصلا نرسم، راه حلش اینه که اگه پنج روز وقت دارم برای چیزی: یک. همین الان پاشم و انجامش بدم و نگم باشه حالا فردا بیش‌تر وقت می‌ذارم واسه‌ش، دو. به جاش در نظر بگیرم که می‌دونم چقدر وقت دارم واقعا، اما مثلا توی سه روز انجامش بدم. و اون‌قــــدر این کار رو بکنم که تبدیل بشه به عادت.

+++

When you walk through a storm
Hold your head up high
And don't be afraid of the dark
At the end of a storm
There's a golden sky
And the sweet silver song of a lark
Walk on through the wind
Walk on through the rain
Though your dreams be tossed and blown
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone