۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است.

کسی می‌دونه چه جوری می‌تونم از ترنسلیتور استفاده کنم؟ کسی می‌دونه از کجا می‌تونم زیرنویس دانلود کنم؟ اولویت با ترنسلیتوره چون باید ترجمه کنم.

توی بازی سیمز، هر کسی بالای سرش یک الماس داره که وابسته به شرایط کلی‌ش اون الماس سبز، زرد یا قرمز می‌شه؛ مثلا دوش گرفتن و احساس تمیزی کردن ممکنه به اندازه ده امتیاز روی سبز شدن الماس تاثیر داشته باشه و تاثیرش هم یک ساعت باشه، اما بچه‌دار شدن یا رسیدن به شغل مورد نظر ممکنه به اندازه صد امتیاز تاثیر داشته باشه و به مدت یک هفته هم روی پنل موود سیمزها بمونه.

موقع نوشتن همین پست یک لحظه خواستم برم یک چیزی از گوگل سرچ کنم و یادم افتاد دیگه گوگل نداریم. بعد یاد این افتادم که مگه چقدر می‌شه با تماس و اس‌ام‌اس ارتباط برقرار کرد و همچنان امیدوار موند؟ یا هزار تا «مگه»ی دیگه که جوابی براشون ندارم. همه‌ی این‌ها اندازه صد امتیاز موود من رو پایین میارن. از این‌که مجبورم علاوه‌بر مشکلات شخصی خودم با این چیزها هم سر کنم واقعا عصبی می‌شم. از این‌که ایرانم و هیچ نقشی توی این‌جا به دنیا اومدنم نداشتم، از این‌که هر شب خواب‌های وحشتناک می‌بینم، از این‌که این‌جا شبیه دیوونه‌خونه‌ست و اون بالا یک کودک لجباز نشسته که هر چی بهش می‌گیم، می‌گه تچ! نوموخام! از این‌که زورم به هیچی نمی‌رسه، از همه و همه‌شون خسته‌م. اوهوم، می‌تونم بشینم کتاب بخونم، فیلم ببینم، درس بخونم، نقاشی بکشم، یا هر کار دیگه‌ای، ولی قضیه اینه که این‌ها دیگه لذتی برام ندارن. دیگه شبیه سرگرمی نیستن، شبیه این‌ان که دارم سر خودم کلاه می‌ذارم که فعلا حواسش پرت شه و مشغول باشه.

همه‌ش یاد اون سکانس فیلم کوری میفتم که چند نفر جرئت کردن و نگهبان‌ها رو کشتن و از جایی که قرنطینه شده بودن زدن بیرون. بعد یه روزنه ضعیف و بی‌جون از امید توی دلم روشن می‌شه، اما حتی اون هم نمی‌تونه یک ساعت دووم بیاره..

واقعا قبل از اینترنت و فضاهای مجازی مردم چه جوری ارتباط برقرار می‌کردن؟

فیلم‌ها انتظارات ما رو از زندگی بالا می‌برن، سعی می‌کنیم یک چیزی شبیه اون لحظه رو بسازیم ولی واقعیت همیشه ناقص‌تر از چیزیه که تو فیلم دیدیم. «همیشه» واقعا؟

بعد، اون سه ساعت تموم شد و برگشتیم خونه‌هامون؛ فرداش برام نوشت که من از دیروز تا حالا چند بار کشو رو باز کردم، کادو و بقیه وسایل رو نگاه کردم و کشو رو بستم.

و این برام کامل‌تر و قشنگ‌تر از هر سکانسی بود که می‌تونست ساخته بشه.

اگه قرار بود علاوه بر کادوی اصلی تولدتون، یه چیزی هم بهتون بدن که طرف مقابل اون رو خودش درست کرده، دوست داشتید چی باشه؟

+ من خودم دوست داشتم بلد باشم ساز بزنم و یه چیزی براش بزنم و ضبط کنم که فقط مال اون فرد باشه، اما بلد نیستم.

احساس می‌کنم پای این ترجمه‌ای که هیژده روزه دارم انجامش می‌دم، پیر شدم. هر روز بیش‌تر دارم کشف می‌کنم من آدم چه کاری نیستم؛ مثلا الان متوجه شدم من آدم انجام کارهای اداری و ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشستن نیستم. قبل‌ترها هم متوجه شده بودم من آدم حقوق و اون فضای مسموم نیستم. ولی هر روز بیش‌تر دارم نمی‌دونم که کجا باید برم و چیکار کنم یا اصلا چی می‌خوام. فقط دارم دونه دونه اونایی که نمی‌خوام یا نمی‌تونم رو خط می‌زنم، تا ته‌ش شاید، شاید اونی رو که مال منه و با انجام دادنش زمان و مکان و خستگی یادم می‌ره، پیداش کنم. می‌دونی من هر وقت همچین چیزی در مورد خودم کشف می‌کنم، ذوق‌زده می‌شم که عه! بالاخره تونستم یه چیز دیگه در مورد خودم متوجه شم، ولی تعداد اون چیزهایی که در مورد خودم نمی‌دونم اون‌قدر زیادن که اینی که متوجه شدم واقعا به چشم نمی‌آد. ینی مثلا یه دونه‌ش رو متوجه شدم، ولی اون نه‌صد هزار و نه‌صد و نود و نُه تای بقیه چی؟

+ بعد از این ارسال نظر برای پست‌ها تا یه مدت نامعلوم فعال می‌مونه؛ چون شما خواستید.

دیروز اتفاقی به مصاحبه‌ای از سلبریتی مورد علاقه‌م بر خوردم؛ در واقع من کسی نیستم که سلبریتی‌ها و زندگی‌شون رو دنبال کنم، یا اصطلاحا فن کسی باشم. به نظرم آدم اگه حتما می‌خواد طرفدار کسی باشه می‌تونه طرفدار مامانش باشه مثلا، یا طرفدار کسی که دوستش داره. به هر حال، از اون آدم‌هایی‌عه که 90 درصدتون نمی‌شناسیدش ولی داستان زندگی عجیب و غریبی داره. داشت می‌گفت بچه که بودم یه روز بابام من رو نگاه می‌کنه و برمی‌گرده به پسر عموم می‌گه این بچه یه چیزی می‌شه اما نمی‌دونم چی. یا می‌گه یه روز دیگه که نوجوون بودم و تلویزیون یه فیلمی پخش می‌کرد، برگشتم به بابام گفتم عه بابا این فیلم رو ببین، من خیلی دوستش دارم. می‌گه بابا هم آدم پر مشغله‌ای بود، واسه این چیزها وقت نداشت. اما سرش رو برگردوند و یه نگاه به تلویزیون کرد و یه نگاه به من، گفت: «فیلم رو تو بساز علی». فرضا اسمش علی بوده. می‌گفت منم همین کار رو کردم، فیلم رو خودم ساختم، یه کانال خریدم از تلویزیون و پرطرفدارترین برنامه‌ها رو اون‌جا ساختم، همونی که بابام می‌خواست رو. اما پدر و مادرش رو توی نوزده سالگی از دست می‌ده و اون‌ها هیچ وقت این روزهاش رو نمی‌بینن. بعد مجری ازش پرسید به نظرت دلیل این موفقیت چیه؟ گفت هیچی، من فقط راضی و خوشحال بودم از جایی که هستم؛ چه اون موقعی که یه فروشنده ساده بودم و شلوار جین می‌فروختم، چه اون موقعی که گزارشگر فوتبال بودم و چه الان که کانال خودم رو دارم و هدفم اینه که بیش‌تر تلویزیون‌های دنیا رو مدیریت کنم. هیچ وقت نگفتم به فلان چیز برسم بعدش خوشحال می‌شم. هیچ وقت نگفتم عه فلان‌جا پول هست پس برم دنبالش و این کار رو بخاطر پولش انجام بدم. فقط به خودم نگاه کردم و دیدم اون کار یک. به درد شغلم می‌خوره؟ دو. من رو خوشحال می‌کنه یا نه؟ همین. می‌گفت هر جا کاری رو انجام دادم که خوشحالم کرده، پول هم به دنبالش اومده دستم. چون وقتی از کار لذت بردم، مسلما بیش‌تر و بهتر کار کردم، این هم باعث شده که الان موفق به نظر بیام.

از بحث کار که گذشتن، رسیدن به این‌که شب‌ها تا ساعت سه، چهار با دوستاش پلی استیشن بازی می‌کنن. گفت من الان  نزدیک پنجاه سالمه اما احساس می‌کنم روحم بیست و پنج سالشه. در حالی که چهارتا بچه دارم که یکیشون هم ازدواج کرده، اما انرژی من در حد همون بیست و پنجه.

و می‌دونی، این تقریبا تمام اون چیزیه که از دنیا می‌خوام، که با عشق، با عشق واقعی کار کنم، روحم تا ابد بیست و پنج ساله بمونه و دوستایی داشته باشم که نزدیک‌تر از خونواده باشن برام، همین. بقیه چیزها به دنبالش میان و پیدام می‌کنن؛ اصلا مگه آدم در نهایت چی می‌خواد از زندگیش؟ جز حس مفید بودن و دوست داشتن و دوست داشته شدن. من تقریبا هیچ وقت از چیزی که هستم خوشحال نبودم، همه‌ش واسه این زندگی کردم که برسم به یه چیزی و بعد خوشحال شم. تا این‌که این دو سه هفته‌ی آخر متوجه شدم که تونستم انگار از پس این بربیام. اصلا الان به نظرم احمقانه‌ترین کار دنیا اینه که واسه خوشحال بودن منتظر بمونی. یه جایی از اون مصاحبه گفت شاید پتانسلیت خیلی فراتر از چیزیه که داری واسه خودت به عنوان هدف تعیینش می‌کنی، شاید اصلا با افق دید الانت نتونی ببینی به کجا قراره برسی؛ پس فقط قدم بعدی رو برنامه‌ریزی کن و امروز رو بساز. بقیه‌ش خودش درست می‌شه دیگه؛ راهش همینه اصلا. فقط قدم بعدی رو درست بردار، و بعد قدم بعدیش، تا آخـــر، چون همینه. از اون چیزهایی که گفتنش به مراتب آسون‌تره ولی توی جریان بازی همه‌ش دلت می‌خواد بدونی کی می‌رسی پس، کی می‌شه یه روز صبح که از خواب پا میشی تو آینه خودت رو ببینی و یاد این بیفتی که از کجا اومدی و اینجا رسیدی. که به خودت بگی هوم، همین بود ها، همونی که می‌خواستم. انگار زمانش هم برای هر کسی متفاوته اما تو یادت بمونه قانون بازی رو، بالاخره که می‌شه دیگه هوم؟