۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است.

دیروز که داشتم ترجمه می‌کردم، یه لحظه احساس کردم دلم برای درس خوندن تنگ شد. شب هم خیلی ناراحت بودم که به خاطر ترجمه نتونستم خیلی درس بخونم. می‌دونی، واقعا این حس‌ها برام جدید و عجیبن. ولی خیلی می‌ترسم، از این‌که نشه، نتونم. کلاٌ ناامید یا یه لحظه امیدوار و یه لحظه‌ ناامید هم نیستم، صرفا خیلی زیاد می‌ترسم. با این‌که دریا دریا امید دارم، اما هر روز ترسم بیش‌تر می‌شه. من از این‌هایی نیستم که هر روز برم رتبه‌ها و قبولی‌های سال‌های قبل رو چک کنم، ینی سعی می‌کنم که نباشم و به جاش یک صفحه بیش‌تر بخونم. اما امروز رفتم و چک کردم که کاملا هم ناآگاه نباشم؛ و بذار بگم که ترسم بیش‌تر شد. ولی چیکار می‌شه کرد؟ فقط این‌که باید بیش‌تر بخونم، بترسم و بخونم، بترسم و بخوابم، بترسم و امیدوار بمونم. بترسم و به این فکر نکنم که «ولی اگه نشه چی؟»؛ هوم همین.

روی میزم رو برای فردا مرتب می‌کنم؛ خیلی وقته ۴ روز پشت سر هم درس نخوندم و فردا این طلسم رو از بین می‌برم. چشم‌هام می‌سوزن؛ برنامه رو می‌نویسم و مطمئن می‌شم که چیزی روی میز، کج نباشه. در حالی که یک ساعت پیش شب خواستگاری بهترین دوستم بوده و من فقط دو، سه روزه که متوجه شدم همچین چیزی هست. یک جوری انگار ناراحتم؛ سرنخ‌ها رو دنبال می‌کنم که ببینم قضیه چیه. می‌فهمم که خسته شدم یکم، شاید یکم بیش‌تر از یکم؛ ولی صدام رو درنمیارم. سرم رو می‌اندازم پایین و هر روز برای فردا برنامه می‌نویسم و سعی می‌کنم متعهد باشم. از این‌که تقریبا همه چیز توی زندگیم بخاطر کنکور، نامعلومه خسته می‌شم. از این‌که دیگه صمیمی‌ترین دوستم، فقط یک دوست صمیمیه، ناراحت می‌شم. هر روز از هزار اتفاق مختلف ناراحت و عصبانی می‌شم. ولی برمی‌گردم پشت این میز، به خودم می‌گم بذار این مبحث که تموم شد بهش فکر می‌کنم. هر روز وسط درس خوندن یاد حماقت‌هایی که کردم میفتم؛ یاد اینکه چقدر انسان تباهی بودم و نمی‌دونستم. فرقش با الان همین دونستنه فقط. گاهی وقت‌ها در طول روز احساس تنهایی می‌کنم؛ از این‌که نمی‌تونم به کسی بگم دقیقا دارم چیکار می‌کنم با زندگیم، از این‌که بلد نیستم بگم، خسته می‌شم. ولی من هر شب آرزوهام رو بغل می‌کنم و می‌خوابم؛ بدون این‌که حتی بهشون فکر کنم. چون فکر کردن بهم استرس می‌ده. من رو می‌ترسونه. نمی‌خوام بترسم، می‌خوام قوی باشم. هر روزی که حتی یک ذره می‌تونم بهتر عمل کنم و دووم بیارم، احساس می‌کنم قوی شدم. اون روز سعی می‌کردم به سبک کتاب deep work، تمرکز کنم و خوب بخونم. و خیلی حس عجیبی بود که بعد ۳ ساعت درس خوندن احساس می‌کردم ۲ ساعت کوهنوردی کردم و همون‌قدر خسته شدم. من از این‌که حتی حال نداشتم بشینم، خوشحال شدم. یک جور خستگی فیزیکی که به دنبال کار کشیدن از ذهن اومده و چقدر دلچسب بود. هر روز توی این مسیر چیزهای جدید کشف می‌کنم. دیروز صبح که داشتم یک مسئله حل می‌کردم، دوست داشتم به یکی بگم ببین این مسئله چقدر قشنگه! باورم نمی‌شه که تونستم اینطوری ببینم. همه چیز خیلی عجیبه و من خسته ولی خوشحالم.