۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است.

---

دیروز تصمیم گرفتیم تا چهارشنبه به هم‌دیگه فرصت فکر کردن بدیم و اصلا صحبت نکنیم. امروز بالاخره تونستم یک ربع با یه روانکاو در مورد حسم صحبت کنم. هر چند چیزی نگفت که خودم قبلش نمی‌دونستم، ولی همین که تونستم به زبون بیارمش کمک خوبی بود برام. یه جایی بعد گوش دادن به حرف‌های من، گفت که از صدات و بغضت می‌شه فهمید که چقدر ناراحتی و سخته این شرایط برات؛ بعد شنیدنش بغضم تبدیل شد به گریه و بقیه حرف‌هام رو در حالی که گریه می‌کردم زدم. احساس می‌کنم یکم سبک شدم، گریه کردن پیش یه آدم دیگه که مجبور نبودم حس‌م رو ازش پنهان کنم، حالم رو بهتر کرد. گفت هر روز بیست دقیقه فقط بنویسم، هر حسی رو که دارم بیارمش روی کاغذ و بعد بدون خوندن، بندازمشون دور. نذارم چیزی روی دلم سنگینی کنه. می‌خوام سهم امروز رو یکم بعد بنویسم و بعد شروع کنم به ترجمه کردن. نمی‌دونم چی می‌شه، ولی می‌دونم همیشه اینطوری نمی‌مونه همه چیز.

نمی‌دونم این «نمی‌تونم از پس هیچ کاری بربیام» از کجا پیداش شده، ولی حتی نوشتن این پست هم چند روز زمان برد. امروز جلسه اول رانندگی بود؛ با این‌که مربی گفت برای بار اول رانندگیم خوب بود، ولی برای فردا استرس دارم. در حدی که دوست دارم کلاً نرم و رهاش کنم. فکر می‌کنم هیچ وقت از پس این‌که حواسم موقع رانندگی به همه جا باشه، برنمیام. در حالی که به خودم می‌گم هزاران نفر تا الان تونستن، چرا تو نتونی؛ ولی فایده‌ای نداره. شروع هر چیزی برام خیلی سخت‌تر از قبل شده، ادامه دادنش هزار برابر بدتر. یه مدت چون می‌خواستم تمرکزم بیش‌تر روی درس خوندن باشه، هیچ ترجمه‌ای نگرفتم. الان هم از شانس من هیچ ترجمه‌ای نیست؛ پریروز که درخواست یک ترجمه کوتاه و راحت رو برام فرستادن، متنش رو می‌خوندم و فکر می‌کردم من قبلا چه جوری از پسش برمی‌اومدم؟! در حالی که اون‌هایی که ترجمه کردم، خیلی بیش‌تر و سخت‌تر از این بودن؛ و درنهایت هم این رو بهم ندادن. سعی می‌کنم سخت نگیرم، با قدم‌های خیلی کوچیک جلو برم، ولی فقط احساس ناتوانی می‌کنم. ناامیدی هم نه، ناتوانی به معنای واقعی کلمه. دیروز قرار بود بعد مدت‌ها نصف روز بریم یک جایی و حال و هوامون عوض بشه، با اینکه آخر روز خوشحال بودم که رفتیم و خوش گذشت بهم، ولی موقع حاضر شدن برای رفتن، به زور خودم رو کشوندم بیرون از خونه. و نمی‌دونم چرا؛ انگار یک چیزی یک جایی درون من شکسته و من نمی‌تونم ببینم چیه و کجاست که بتونم درستش کنم. من همیشه می‌دونستم زندگی سخته و بلاه بلاه بلاه، ولی همیشه هم امیدوار بودم، فکر می‌کردم از پسش برمیام، ولی الان فقط فکر می‌کنم زندگی سخته و من هیچ وقت زورم بهش نمی‌رسه، درنهایت راه خودش رو می‌ره. اون محدوده امنی که آدم‌ها دوست ندارن ازش خارج شن، برای من خیلی خیلی کوچیک شده، جوری که فقط می‌شه توش زنده موند، کار دیگه‌ای نمی‌شه کرد.

به جز وظایف روزانه‌م توی خونه، هیچ کار مهمی انجام نمی‌دم. همیشه احساس می‌کنم فقط یک قدم با افسردگی فاصله دارم و باید با درست کردن روتین و لذت بردن از چیزهای کوچیک، بتونم ازش فرار کنم. دیروز و پریروز که حالم بدتر بود، یاد ADHD افتادم. یاد این‌که چقدر احتمالش قویه که این رو داشته باشم. توی یوتوب سرچ کردم که چه جوری می‌شه باهاش زندگی کرد. یک ویدیو پیدا کردم، یک خانوم 34 ساله از تجربه‌ش گفته بود. از یه جایی به بعد فقط مجبور می‌شدم ویدیو رو قطع کنم و گریه کنم. چون خیلی حرف‌هاش شبیه من بود. چون اولین بار فهمیدم خیلی از این سخت گرفتن‌ها، خیلی از این چیزهایی که همیشه یقه خودم رو می‌گرفتم به خاطرش که چرا اینطوری‌ام و ... همه‌شون یک دلیل دارن انگار. یک دلیل واقعی، نه یک بهونه‌ای که خودم پیداش کرده باشم. تشخیص نهایی توی ADHD با روان‌پزشکه، و من مطمئنم اگه توی خونه مطرحش کنم، کسی باور نمی‌کنه که واقعا همچین چیزی هست؛ احتمالا مامانم می‌گه روی خودت اسم نذار. ولی واقعا از این‌که باید برای هر چیزی چندین برابر تلاش کنم، خسته‌م. حتی نمی‌دونم واقعا این رو دارم یا نه، ولی می‌خوام همه چیز یک راه حل داشته باشه. می‌خوام اون آدمی که همه چیز رو نصفه ول می‌کنه، نباشم. می‌خوام بدونم مشکلم چی بوده واقعا. توی کامنت‌های اون ویدیو، این رو پیدا کردم. و واقعا از لحظه‌ای که بیدار می‌شم، تا شب برای من همینه. انگار هم‌زمان توی یک اتاق پنج تا تلویزیون و ده تا رادیو و ده تا ضبط صوت روشنن. و نمی‌دونم چیکار کنم.

لینک ویدیو