متوجه شده‌م تقریبا همه چیز رو برای تایید گرفتن از بابا انجام می‌دم؛ هر وقت به یک چیزی مربوط به آینده فکر می‌کنم، به این ختم می‌شه که منتظرم بابا تحسینم کنه. احتمالا چیز عجیبی نیست و آدم‌های شبیه به من هم زیادن. چیزی که عجیبه اینه که من رابطه نزدیکی با پدرم ندارم، نظراتش رو بیش‌تر وقت‌‌ها قبول ندارم، همیشه فکر می‌کنم هر چیزی بقیه می‌گن، بابا قبول می‌کنه، بدون اینکه از خودش نظری داشته باشه؛ و با این حال بازم هم توی انجام تمام کارهام دنبال اینم که تحسینم کنه. هر وقت به این جای فکرهام می‌رسم، انگار یک چیزی مانع می‌شه که بتونم اون طرف قضیه رو ببینم، دلیل اصلیش رو. مثل آبیه که سطحش صاف و شفافه و مشخصه زیرش کلی چیز پنهون هست که اصل کاری اون‌هان، ولی باز هم من نمی‌تونم بفهمم اونجا چه خبره. هر شب به این فکر، فکر می‌کنم؛ به این‌که این شیشه چقدر کثیفه و اگه بتونم یه بار پاکش کنم، همه چیز خیلی شفاف‌تر و بهتر می‌شه. اما دستم بهش نمی‌رسه. ینی می‌دونی، من اگه نظر کسی رو قبول نداشته باشم، نسبت بهش بی‌تفاوت می‌شم، بدون اینکه تلاشی برای نادیده گرفتنش کنم. ولی چه جوری می‌شه هم با کسی سر خیلی چیزها موافق نباشی و هم دنبال این باشی که تاییدت کنه؟ نمی‌دونم.