۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است.

تا حالا تقریبا چهار، پنج نفر توی اینستاگرام بهم گفتن که خیلی مبهمم و امروز هم نازنین گفت با این‌که وبلاگم رو می‌خونه، باز هم مبهم و گنگ میام به نظرش؛ گفت یه جورایی همه‌شون رو می‌شناسم در حالی که هیچ کدومشون من رو نمی‌شناسن و باید بگم که این در مورد دوست‌های نازنین نیست فقط. من خیلی‌ها رو اینطوری می‌شناسم و خب نمی‌دونم چه جوری اون‌ها هم باید من رو بشناسن. خودم تا حالا این‌قدر دقت نکرده بودم بهش. ولی دیشب سارا هم تو پست معرفی از من و آرمینا، در مورد من فقط آدرس وبلاگم رو داده بود و یه جورایی اینطوری بود که خب الی رو می‌شناسم و خوشحالم از این ولی اوممم نمی‌دونم چی بگم، خودتون برید ببینید دیگه :))

برای همین من تصمیم گرفتم این پست رو بذارم تا بهم بگید که دوست دارید چی بدونید از آدم‌هایی که زندگی روزمره‌شون رو دنبال می‌کنید. حالا وبلاگشون رو می‌خونید یا جاهای دیگه باهاشون در ارتباطید. تا منم بدونم چه جوری باید این مبهم بودن رو از بین ببرم :))

+ البته یه راهش هم اینه که کانال درست کنم و اون‌جا بیشتر بگم ولی به این فکر می‌کنم که بقیه دقیقا برای چی باید بخوان اون‌ها رو بخونن. هر چند خودم دوست دارم مال بقیه رو بخونم.

برای کاری که می‌خوام بکنم داره دیر می‌شه. یک بار سال کنکور، بابا حرفی بهم زد، گفت هر وقت تونستی کاری رو بکنی، همون موقع باید از شرش خلاص شی، وگرنه بعدها و بعدترها فقط و فقط شرایط سخت‌تر می‌شن. و من الان رسیدم به اون «بعدترها». یه بار فکر کنم ماتیلدا نوشته بود این‌که مسیری خلوت‌تره و کسی تا حالا از اون راه نرفته یا آدم‌های کمی انتخابش کردن، به این معنی نیست که تو نمی‌تونی یا انتخابت اشتباهه، فقط باید باور داشته باشی به خودت و انتخابت. حالا می‌شینم و با خودم حرف می‌زنم، می‌گم اشکالی نداره اگه می‌ترسی، حق داری حتی، ترسناکم هست. ولی دلیل نمی‌شه که ولش کنی و بری. چون راه‌های نرفته خستگی بیش‌تری به جا می‌ذارن و تو بهتر از همه می‌دونی که اون خستگی‌ها هیچ وقت رفع نمی‌شن. می‌دونی، سعی می‌کنم Mindsetم رو تغییر بدم و مهم‌تر از اون هم بهش پایبند بمونم و من همیشه در جا می‌زنم توی پایبند موندن. دلم می‌خواد کفش‌هام رو بردارم و فرار کنم، بگم نه نه، من نبودم؛ باشه اصلا نمی‌خوامش. ولی می‌دونم آدم به همه چیز عادت می‌کنه، حقیقتا به «همه» چیز. من برچسب جدید نگرفتم برای کیبوردم، منی که موقع تایپ کردن نمی‌تونستم چشم از کیبورد بردارم. ولی بدون اون برچسب حروف و فقط با اعتماد به دست‌هام، حتی تونستم چندین صفحه ترجمه کنم و این ینی اگه چیزی عوض نمی‌شه، بخاطر اینه که تو عوضش نمی‌کنی، احساس نیاز نمی‌کنی، همین. فقط نیاز دارم به اینی که هست اعتماد کنم و برم، پشت سرم رو نگاه نکنم، هی زیر سوال نبرمش، فقط برم. 

نمی‌دونم؛ ولی از اون‌هایی که با هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شده‌ن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به «همین» مدت‎ها فکر کردم و دیدم آدم‌هایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی کتاب‌هاش رو به زبان انگلیسی می‌نوشت و بعد ترجمه‌شون می‌کرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اون‌قدر قوی نبود و با این کار می‌تونست با جملات ساده‌تر داستانش رو بنویسه. اون‌قدر این رو ادامه می‌ده که در نهایت می‌شه موراکامی امروزی که نثرش ساده و روانه، و البته خاص. تمام حسی که من موقع خوندن «جنوب مرز، غرب خوشید» داشتم همین بود، که چقدر ساده‌ست، اما چقدر شبیه هیچ چیز نیست. من از اون شب به این ور، هر وقت بخوام به یک چیز خوب در مورد خودم فکر کنم، یاد حرف دوستش میفتم. می‌دونی، من فکر نمی‌کنم این شبیه خودشیفتگی باشه، فقط من اون حس قشنگ و اتفاقا فروتن پشت «ساده و خاص» رو دوست دارم. شایدم همیشه دوست داشتم همین‌طور باشم.

1. من معمولا زیاد دنبال چیزهایی می‌گردم که به زندگیم نظم بدن و تا حدودی آسون‌ترش کنن (اپلیکیشن، پادکست، ...). ولی وقتی این‌ها رو به بقیه هم معرفی می‌کنم و بعدا بهم می‌گن که چقدر خوششون اومده یا چقدر به دردشون خورده، خیلی ذوق می‌کنم و از ته دلم خوشحال می‌شم.

2. لذت کشف کردن

یه گارد خاصی نسبت به فالو نکردن آدم‌هایی دارم که چند صد k فالوور دارن. برای همین نصف وقت گذروندن‌هام به این می‌گذره که یکی رو پیدا کنم با تعداد مخاطب کم، یکی که هنوز آدم‌ها کشفش نکردن و کاملا داره برای خودش اون محتوا رو تولید می‌کنه، یا پولی ازش درنمیاره یا کلا دیده نشده زیاد. ممکنه وبلاگ باشه، ممکنه کانال تلگرام باشه یا یوتوبر یا یه بنده خدایی توی اینستاگرام. بعد با لذت کل آرشیوش رو می‌خونم. بعد یه روزی می‌رسه که یه جایی بهش می‌گم که چقدر نوشته‌هاش برام عزیزن. حتی گاهی وقت‌ها دلم برای کشف کردن بی‌سر و صدای یه آدم جدید تنگ می‌شه؛ چون این واقعا خیلی خوشحال و هیجان‌زده‌م می‌کنه.

3. خوشحالی ناشی از در یاد بودن

یک دوستی دارم که بعضی وقت‌ها از چیزهایی که می‌بینه، برای من عکس می‌گیره و موقع فرستادنش می‌گه النا با دیدنش یاد تو افتادم، یا فکر کردم تو حتما خوشت میاد از این. بعضی آدم‌ها هم هستن که توی موقعیتی که انتظارش رو ندارم، یه جمله‌ای از خودم رو یادآوری می‌کنن. می‌گن یادته فلان جا من خیلی ناراحت بودم و تو این رو گفتی؟ یادته خودت می‌گفتی فلان؟ من همیشه یاد اون حرف تو میفتم و خوشحال می‌شم. 

ولی نمی‌دونن خودم چقدر از این مسئله‌ی «یاد» خوشحال می‌شم.

4. کمالگرا بودن چیزی نیست که بهش افتخار کنم، ولی واقعا بهترین بودن تو یه موضوعی من رو عمیقا خوشحال می‌کنه. برای همینم هست که هنوز هم وقتی نمره ماکس کلاس می‌شم، کل روز حالم خوبه.

5. من دوست دارم به آدم‌ها چیزهایی رو بگم که کم‌تر کسی بهشون یادآوری کرده یا کم‌تر کسی بهش توجه کرده. وقتی هم که این اتفاق برای خودم میفته مدت‌ها بهش فکر می‌کنم و همیشه گوشه ذهنم هست که خدایا از نظر اون آدم من این ویژگی رو دارما؛ چقدر خوب! مخصوصا اگه همیشه دلم خواسته باشه که یه نفر اون جنبه از من رو کشف کنه.

ینی می‌دونی خوشحالی از تعریف شنیدن در مورد خودت یه چیزیه، این‌که اتفاقا اون تعریف چیزی باشه که خودت عمیقا دلت می‌خواست داشته باشی اون ویژگی رو و حالا داریش و یکی هم این رو دیده، هزار تا چیزه برام.

5 و نیم. اصولا خونواده من زیاد اهل نشون دادن محبتشون نیستن، مثلا من یادم نمیاد آخرین بار کی بابا رو بغل کردم. بعضی وقت‌ها هست که من یه گوشه نشستم و بابا داره در مورد یه اخلاق‌ من پیش یه غریبه تعریف می‌کنه. یا وقتی دوتایی با مامان صحبت می‌کنن و بعدا مامان بهم می‌گه. این مدل حس خوشحالی هیچ وقت برام کهنه نمی‌شه.

6. خریدن چیزی که دوستش دارم و دیدنش بین وسایلم.

7. طبیعت

اون‌هایی که اینستاگرامم رو دارن، می‌دونن که چقدر دیوونه‌ی غروبم. ترکیب اون صورتی‌، نارنجی، با آبی ملایم و خاکستری. بعضی روزها که آسمون این رنگیه، واقعا امیدم به زندگی بیش‌تر می‌شه. یا وقتی بارون میاد، یا وقتی دونه‌های درشت برف زیر نور تیر برق مشخصن. یا اون هوای خنک آخر شهریور که هوا بوی خاصی داره. 

8. دیدن تغییرات مثبت خودم؛ توی این بازه زمانی هم مثالش کاهش وزنمه، یا افزایش تایمی که می‌تونم پلانک برم.

9. یه قسمت از TO DO لیستم همیشه اینه که یه جایی رو مرتب کنم؛ می‌تونه کمدم باشه یا فایل‌های لپ‌تاپم یا مرتب کردن فیلم‌هام. بعدش احساس می‌کنم فضا برای زندگی کردن بیش‌تر شده و حال من هم چند درجه بهتر!

10. دیدنش؛ هر بار مثل روز اول.

+ هر آنچه که باید در مورد عنوان و این پست بدونید: کلیک