بعضی وقتها میخوام یکی از نوشتههای notion رو کپی کنم اینجا، بدون هیچ تغییری. به همون شکلی که اول صبح بعد از بیدار شدن، نوشتهم و هر چه توی ذهنم بوده بیرون ریختهم. چون فکر میکنم یه روزی پشیمون میشم از اینکه به جای وبلاگ، توی notion مینویسم. وبلاگ نوشتن علاوه بر کیف خاصی که داره، یک فیلتری هم داره که کلماتت رو ازش رد میکنی، یه لحن خاص هم داره که شبیه نوشتن توی دفتر خاطراتت نیست. این لحن رو بیشتر دوست دارم.
همین الان که داشتم سطر بالا رو مینوشتم، یاد این افتادم که من بیشتر از اینکه بنویسم، دارم در مورد «نوشتن» مینویسم. یه کمدین معروفی هست که توی یکی از اجراهاش داشت میگفت ما لذت بردن توی لحظه رو فراموش کردهایم. مثلا بعد از مدتها میری دریا، همون لحظهای که تنی به آب زدهای، برمیگردی به بغل دستیت میگی ما چرا زیاد نمیایم دریا؟ چرا قدر دریا رو نمیدونیم، چرا بیشتر نمیریم گردش و تفریح؟ در حالی که همون لحظه رفتی، توی آبی، انجامش دادی؛ ولی از همونم خیلی لذت نمیبری، به خاطر حسرت «چرا بیشتر این کار رو انجام نمیدم»ای که ولت نمیکنه. این داستانِ نوشتن من توی وبلاگ هم همینه؛ داری مینویسی، همین الان.
یک پلاستیک سفید توی کشوی بالای میزمه که توش دو جفت جوراب نو هست با یه دفترچه خیلی کوچیک، چندتا سنگ کوارتز و دو سه تا گوشواره و دستبند و پیکسل. نمیدونم چیکارشون کنم. مثل چت تلگرام نیست که بزنی حرفهای سه سال رو توی سه ثانیه حذف کنی. بیرون انداختنشون ناراحتم میکنه، نگه داشتنشون هم همینطور. اینکه بدم کسی استفاده کنه ازشون، بیشتر ناراحتم میکنه. بدی تموم شدن یه رابطه نسبتا بلند مدت اینه که نمیدونی باید چیکار کنی. نمیدونی با وسایلی که جا موندن چیکار کنی، با اون همه حسی که داشتی چیکار کنی، نمیدونی با رد اون آدم توی زندگیت چیکار کنی. با خاطراتی که نمیتونی بهشون فکر کنی چیکار میشه کرد؟
من بیشتر از اینکه از خود تموم شدن یه رابطه بترسم، از واکنشی که قرار بود بعد از تموم شدنش نشون بدم، میترسیدم. از اینکه نتونم بپذیرم، تا ابد ذهنم درگیر یه نفر باشه و نتونم خودم رو جمع و جور کنم. از اینکه مثل النای نوجوان هزار سال پیش رفتار کنم و آخرش پشیمون بشم. ولی تموم شد، چند ماه گذشت و من تونستم این شرایط رو مدیریت کنم. منظورم اینه که آدم لابد انتظار داره یه شخص بیست و پنج ساله این مورد رو یاد گرفته باشه، بلد باشه چطور اتفاقات رو بپذیره، باهاشون کنار بیاد و بتونه بگذره. ولی مگه چند بار پیش میاد که دقیقا توی همین شرایط قرار گرفته باشی و بدونی چی قراره به سرت بیاد. نمیتونی متر دستت بگیری و اندازه تغییرت رو مشخص کنی. توی یکی دو پست قبل نوشته بودم نمیتونم هیچ کدوم از پستهای این وبلاگ رو بخونم، چون حالم بد میشه از خوندن دغدغههای کسی که اون موقع بودم. ولی میخوام بگم همه رو خوندم، چون کی قراره بخونه پس؟ اگه قراره من خودم نتونم ببینم دارم به چه کسی تبدیل میشم، واقعا کی باید ببینه؟ امروز داشتم آرشیو وبلاگ سپهرداد رو میخوندم، دستهبندی «وبلاگها»، رسیدم به این پاراگراف:
برای آدمهایی که هنوز خودشان را پیدا نکردهاند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. میتوانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ میماند. بعد از مدتی میبینند که دارد چهرهای زیر دستشان شکل میگیرد. آن را برمیدارند و به صورتشان میزنند. برای آدمهایی که کاری را شروع کردهاند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه میدهد. بهشان جهت میدهد. برایشان آدمهای خوب به ارمغان میآورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم میخورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشقاند وبلاگ نوشتن کار خوبی است.
حالا چهرهای زیر دست من شکل گرفته شاید، تونستم ببینمش امسال؛ گمونم این چیز قشنگیه، بهتر از بیهویت بودنه برای من. در و بیدر نوشتهم، عاشق شدهم و نوشتهم، هر چیزی بوده، این نوشتنهای گاه و بیگاه رو ول نکردهم. و بیشتر از اینکه نوشتن باعث بشه این چهره زیر دستم شکل بگیره، خوندن و پیدا کردن آدمهایی که از طریق همین نوشتن پیدا کردهم، باعث شکلگیریش شده. یه سری پست واضح هست توی ذهنم، از آدمهایی که میخونمشون و به خط فکریم توی اون مورد خاص جهت دادهن. مثل اون پست پیمان که در مورد بهارنارنج بود، حالا بیشتر سعی میکنم عقدههای آدمها رو هم ببینم، بهشون حق بدم؛ یا اون پست سارا که گفته بود آدمها فقط محدود به یک ویژگی بدشون که نیستن، باید سعی کنی فراتر ببینی. من تا اون موقع حواسم نبود که چقدر توی ذهنم برای ارتباط برقرار کردن با آدمها حصار کشیدهم. یا اون پست پرهام که گفته بود چرا همه منتظرن یه دورهای بگذره همهش، امتحانها تموم شه، دانشگاه تموم شه و ... تموم بشه به چی میرسی. چرا به جاش لذت نمیبری از جایی که الان توش هستی. چون لازم بود یه نفر بهم بگه این چیزی که منتظری بگذره، عمرته. یک جمله خیلی زیبا هم دارم از کلمنتاین که بعضی وقتها یادش میفتم و باعث شده خیلی از کارهای اضافی رو کنار بذارم:
پذیرش آنکه، هرآنچه زیباست، لزوما مهم نیست. و ترکِ آگاهانه و خودخواستهی زیباییهایی که مسیر زندگی تو، از آنها نمیگذرد.
و هزار پست دیگه که توی موقعیتهای مختلف یادشون میفتم (ولی نوشتن و لینک دادن بهشون کار سختیه). این پست اصلا قرار نبود به اینجا ختم بشه. ولی هویتی رو که وبلاگ بهم داده دوست دارم. نمیدونم هم چطور تمومش کنم، پس فعلا خداحافظ.
نوشته شده در شنبه, ۹ بهمن ۰۰، ۱۹:۰۰
توسط Elle
|
۷
نظر