روز طولانی‌ای بود؛ به سختی از تخت رها شدم ولی بعدش نسبت به میانگین روزهایی که حالم اینطوریه، روز مفیدی رو گذروندم. آخر شب داشتم مسترشف می‌دیدم که گفتم بیام نظرات رو جواب بدم. همیشه بعد از جواب دادنشون از پنلم، یک دور هم آدرس وبلاگم رو می‌زنم و می‌رم از بیرون جوابم رو می‌خونم؛ داشتم می‌خوندم دیدم ته اون آرشیو طولانیم برمی‌گرده به بهمن 96 (البته اون بخشی که شما می‌تونید ببینید)، زدم روی بهمن 96، آذر 97، دی 97. رسیدم به روزهایی که تازه داشتم می‌شناختمش، تازه داشتم با خودم هم به یک نتایجی می‌رسیدم. خوندم و دچار شرم نیابتی نشدم، با اینکه انتظارش رو داشتم. مثل وقتیه که دوست صمیمیت یک اتفاق از گذشته‌ش رو داره برات تعریف می‌کنه و از اون تجربه دچار شرم شده، ولی تو دوستش داری، می‌دونی این احساسات و تجربه کردنشون خیلی انسانی‌ان؛ می‌تونی از بیرون ببینی و سرزنش نکنی، فقط تماشا کنی. چون ترکیب محبت و درک کردن باید همچین چیزی باشه. برای همین این نوشته کج و کوله‌ای رو که چند روز پیش بین خواب و بیداری نوشتم و امروز تازه پیداش کردم، اینجا هم می‌ذارم. با اختلاف، وبلاگ نوشتن و روزمره‌نویسی بهترین کاریه که برای خودم کرده‌م؛ کسی کاری به زندگی انسان‌های معمولی‌ای مثل من نداره، ولی اینکه این روند رو جایی مکتوب کنم و یهو ببینم 6 سال گذشته و من الان کجام، هیچ وقت قدیمی نمی‌شه برام. یادم افتاد سه ساله او و دوستانش گوش ندادم؛ فکر کنم بعد از رفتنش مغزم شروع کرد به بایگانی کردن تمام چیزهایی که به اون دوره مربوط می‌شدن، تا کمتر اذیت بشیم. امشب دیدم آهنگ کوه باش و دل نبند رو گذاشتم آخر یکی از پست‌های اون زمان، من رو یاد اون نمیندازن، ولی یاد حسی که النای اون موقع داشت چرا. انی وی، جا مونده از 25 آذر:

در افکار نیمه شبی امشب هم داشتم به رابطه مرت و آفرا فک می‌کردم؛ اینکه چقدر مرت احتمالا تحت تاثیر نقشش قرار می‌گیره و الان که توی سریال باهم بدن، شاید اینو توی رابطه هم بروز می‌ده. بعدا احتمالا به همین دلیل رابطه‌شون تموم میشه و به پایان خوش نمی‌رسه.
بعد به این نتیجه رسیدم که اقتضای ذات روابط موقتی بودنشونه عزیزم؛ اون خیال خوش و سالیان سال عشق و اینا تو عمل زیاد وجود نداره و ازدواج بیشتر مثل یه قرارداد می‌مونه که قبول میکنی بری دور از حرف دیگران توش زندگی کنی، و احتمالا زمان پیری تنها نمونی. وگرنه برای کسی که دیگه فشار خونواده و جامعه وجود نداره، فقط انتخاب می‌کنی کی بازم جرئت کنی بری سراغ عشق و بپذیری بعدا با کله می‌خوری زمین.

 

من هم پاییز پارسال که قلبم حسابی شکسته بود می‌خواستم آرشیوم رو پاک کنم اما به‌نظرم یکی از درست‌ترین تصمیم‌های زندگی‌م این بود که نگهش داشتم. الان که شکستگی قلبم ترمیم شده به کلمه‌های گذشته نگاه می‌کنم و به خودم می‌گم غزال واقعا همه‌ی این‌ها رو زندگی کردی؟ و ته وجودم به خودم افتخار می‌کنم که توی همه‌ی این سال‌ها مثل یک رود جاری بودم. و همون‌قدر هم به شماهایی که مدت زیادیه که می‌خونمتون افتخار می‌کنم. مهم نیست که یه وقت‌هایی رودهای لاغرتر و کم‌جون‌تری بودیم. مهم اینه که به سمت دریای خودمون حرکت کردیم و می‌کنیم.

دقیقا غزال؛ وقتی به گذشته برمی‌گردی و می‌خونی، تازه یادت میاد از چه طوفانی گذشتی. چون مغزت دوست داره بیشتر خاطرات خوب رو نگه داره و درکمون از ابعاد سختی دچار تحریف می‌شه. برای من کلا جا افتاده که نباید هیچ وقت آرشیوی رو پاک کنم؛ نهایتا از جلوی چشمم برش می‌دارم :)
کامنتت بهونه‌ای شد که برم کل این شعر ابتهاج رو بخونم:

بسان رود که در نشیب دره

سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش

دقیقا پاراگراف آخر. 

و اینکه چه‌قدر بعد از اینکه بهش می‌رسی و می‌پذیریش، چیزها راحت‌ترن. حتی اون با کله زمین خوردنش.

آره دقیقا؛ چون می‌دونی طبیعتش همینه و قراره از اون هم گذر کنی و زندگی ادامه داره. 

"با اختلاف، وبلاگ نوشتن و روزمره‌نویسی بهترین کاریه که برای خودم کرده‌م؛ کسی کاری به زندگی انسان‌ها معمولی‌ای مثل من نداره، ولی اینکه این روند رو جایی مکتوب کنم و یهو ببینم 6 سال گذشته و من الان کجام، هیچ وقت قدیمی نمی‌شه برام..."

 

گاهی سر می‌زنم اینجا و پست‌هایی می‌خوانم. آرشیو خودم را با حماقت بچه‌گانه از دست دادم اما بودن، خود بودن اینجا هم زیباست...+

از دست دادن آرشیو دردناکه واقعا؛ ولی حداقل تو هم تو کانالت یک آرشیو درست کردی که خیلی دیتیل بیشتری هم نسبت به وبلاگ توش هست. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی