جات خالی امروز زن‌دایی دوبار ماکارونی بهم داد؛ کاش بودی و می‌دیدی. از خانه خاموشی که واسم گرفتی عکس گرفتم، بغل دستشم لیوان چایی که واسم آورده‌بود، واست فرستادم و نوشتم چی کمه به نظرت؟ هنوز چیزی نگفتی و انتظار واسه شنیدن یه جواب نامربوط داره اذیتم می‌کنه. همه می‌دونن من که چایی دوست ندارم، فقط منتظرم بگی "نمی‌دونم" یا مثلا "باران کمه" یا "رنگ دیوار قشنگه" یا چیزایی از این قبیل که برگردم و بهت بگم:

"+چرا کشتیش؟

-احمق بود آقای قاضی؛ نمی‌تونست جای خالی خودش رو تشخیص بده."

راستش این میل به از تو نوشتن داره من رو می‌کشه، میل به حرف زدن از تو؛ و باز هم قصه تکراری فرار و فرار و فرار.