توی بازی سیمز، هر کسی بالای سرش یک الماس داره که وابسته به شرایط کلی‌ش اون الماس سبز، زرد یا قرمز می‌شه؛ مثلا دوش گرفتن و احساس تمیزی کردن ممکنه به اندازه ده امتیاز روی سبز شدن الماس تاثیر داشته باشه و تاثیرش هم یک ساعت باشه، اما بچه‌دار شدن یا رسیدن به شغل مورد نظر ممکنه به اندازه صد امتیاز تاثیر داشته باشه و به مدت یک هفته هم روی پنل موود سیمزها بمونه.

موقع نوشتن همین پست یک لحظه خواستم برم یک چیزی از گوگل سرچ کنم و یادم افتاد دیگه گوگل نداریم. بعد یاد این افتادم که مگه چقدر می‌شه با تماس و اس‌ام‌اس ارتباط برقرار کرد و همچنان امیدوار موند؟ یا هزار تا «مگه»ی دیگه که جوابی براشون ندارم. همه‌ی این‌ها اندازه صد امتیاز موود من رو پایین میارن. از این‌که مجبورم علاوه‌بر مشکلات شخصی خودم با این چیزها هم سر کنم واقعا عصبی می‌شم. از این‌که ایرانم و هیچ نقشی توی این‌جا به دنیا اومدنم نداشتم، از این‌که هر شب خواب‌های وحشتناک می‌بینم، از این‌که این‌جا شبیه دیوونه‌خونه‌ست و اون بالا یک کودک لجباز نشسته که هر چی بهش می‌گیم، می‌گه تچ! نوموخام! از این‌که زورم به هیچی نمی‌رسه، از همه و همه‌شون خسته‌م. اوهوم، می‌تونم بشینم کتاب بخونم، فیلم ببینم، درس بخونم، نقاشی بکشم، یا هر کار دیگه‌ای، ولی قضیه اینه که این‌ها دیگه لذتی برام ندارن. دیگه شبیه سرگرمی نیستن، شبیه این‌ان که دارم سر خودم کلاه می‌ذارم که فعلا حواسش پرت شه و مشغول باشه.

همه‌ش یاد اون سکانس فیلم کوری میفتم که چند نفر جرئت کردن و نگهبان‌ها رو کشتن و از جایی که قرنطینه شده بودن زدن بیرون. بعد یه روزنه ضعیف و بی‌جون از امید توی دلم روشن می‌شه، اما حتی اون هم نمی‌تونه یک ساعت دووم بیاره..