دستام بوی توتون می‌دن؛ بوی توتون سیگارهایی که داشتم روشون نقاشی می‌کشیدم یا می‌نوشتم. برای اولین بار توی عمرم، تو کشوی میزم یک بسته وینستون آبی دارم. روی تک تکشون چیزایی نوشتم که فقط یک نفر به جز خودم متوجه می‌شه که چی  گفتم و این خودش خر کیف بودنم رو دو چندان می‌کنه. در حالی که امروز ادامه دیشبه و من تقریبا هزار بار بغض کردم و چند بار هم یه قطره کوچیک دیدم که آروم آروم می‌آد پایین و یه جایی پایین لپم و نزدیک اون دوتا خال‌ام محو می‌شه، اما هر وقت اومدم چشم‌هام رو ببندم یه تصویر ازت می‌آد جلوی چشمم که می‌خنده. در حالی که نمی‌دونم توی سیگار توتون می‌ذارن یا تنباکو، یا حتی فرق این دو تا چیه. هوم دیشب وقتی هوا هنوز یه ذره جون داشت و روشن بود، چادر سرم کردم و رفتم تا وسط کوچه تا ماه رو ببینم چون از حیاط دیده نمی‌شد و نمی‌دونستم یه روز یکی ممکنه از این کارم خوشش بیاد. می‌خواستم بگم هر تصمیمی که بگیری، من همون‌جا کنارت وایستادم و حسّم ذره‌ای تغییر نکرده؛ همین.