۷ مطلب با موضوع «ما ی من» ثبت شده است.

تیر عجیب و غریب بود واسه‌م؛ هزارتا تجربه جدید داشتم که می‌تونم برچسب «اولین» روشون بزنم. در موردشون به کسی نمی‌گم، فراموششون نمی‌کنم، عکسی در موردشون منتشر نمی‌کنم، برای این‌که تا ابد فقط مال خودم بمونن و وقتی دور و برم کسی نیست برم یواشکی اون عکس تقاطع فردوسی و خمینی رو نگاه کنم و الماس بالای سرم مثل سیمزها سبز شه. می‌دونی، یه جایی داشتیم از بالای کوه برمی‌گشتیم، یه قدم مونده بود غروب شه، ولی پشت سرمون ماه کامل بود و ما با هر پیچی که دور می‌زدیم یک‌بار نور طلایی خورشید می‌موند پشت سرمون و یک‌بار هم ماهی که هنوز شب نشده تو آسمون معلوم بود. قشنگ‌ترین چیزی بود که تو عمرم دیدم، قشنگ‌ترین لحظه‌ای که زندگیش کردم.

***

متوجه شدم من آدم قصه ساختنم. با راهی که خودم بلدم و شبیه خودم قصه‌ها رو می‌سازم. این و چندتا موضوع دیگه رو تازه در مورد خودم متوجه شدم. مدت‌هاست سعی می‌کردم بخونم، برم، بشنوم، تا بلکه عوض شم و حسّم به خودم یه جایی بهتر شه در نهایت. اما الان یه مدته که دیگه هیچ تلاشی واسه عوض کردن خودم نمی‌کنم. من معمولا زود حس آدم‌ها رو درک می‌کنم، می‌دونم فلانی که یک مدته دارم دنبالش می‌کنم از چی خوشش می‌آد، استوری‌هاش رو کی می‌ذاره، یا حتی تو ذهنش چی می‌گذشت وقتی اون حرف رو زد؛ اما متوجه شدم من انگار فقط خودم رو نمی‌شناختم. تمام این سخت کردن‌ها و سخت گرفتن‌ها و این‌که نمی‌دونستم چی می‌خوام برای این بود که نمی‌دونستم من چی دوست داره، حداقل به اندازه‌ای که می‌دونستم بقیه چی دوست دارن. حالا مثل کسی که تازه عاشق شده، رفتارهای خودم رو می‌ذارم زیر ذره‌بین و یک سری اطلاعات جمع می‌کنم از واکنشم تو موقعیت‌های مختلف و شرایط و ... تا درنهایت ببینیم چی می‌شه.

***

اسم این‌جا رو عوض کردم، اما آدرسش رو نه. از اون‌هاست که نه می‌تونم عوضش کنم و نه با عوض نکردنش راحتم. برای همین رهاش کردم تا با این حالت نیمه‌راحت ادامه بدم و بعدا تصمیم بگیرم. می‌گند که ما از گرد و غبار ستاره‌ها به وجود اومدیم. خیلی مجیکال بود این اتفاق تو ذهنم، حتی این‌که ممکنه دست‌هام از گرد و غبارهای ستاره‌های متفاوتی باشند هم موضوع رو هیجان‌انگیزتر می‌کنه واسم. اسم این وبلاگ هم فعلا توی ظهر گرم تابستون و درنتیجه‌ی یک سرچ انتخاب شده، به دلیل مجیکال و پر از نورهای ریز بودنش برای نویسنده‌ش؛ همین. ممکنه بعدها باز هم عوضش کنم.

***

بعضی وقت‌ها دلم برای تنهاییم تنگ می‌شه. نه که این وضعیت رو دوست نداشته باشم، اما دلم برای ماسک درست کردن‌های آخر شب و فیلم دیدن تنگ می‌شه، برای این‌که این‌قدر مجبور نبودم مواظب خودم باشم، برای این‌که می‌تونستم یک روز کامل موبایلم رو بندازم یک گوشه و یا این‌که تنهایی بدبخت باشم. چیزی که در عوض همه‌ی این‌ها دارم قابل مقایسه نیست و اصلا لیگ‌اش با این‌ها فرق می‌کنه، مثلا این‌که متوجه شدم آدم حتی دلش برای بو هم می‌تونه تنگ بشه، اما خب.

***

چند نفری که می‌خونمشون می‌گند که خدا اتفاقات رو رندم برای آدم‌ها رقم می‌زنه. نظر من اینه که هیچ اتفاقی رندم و تصادفی نیست، نمی‌دونم کدومش درسته اما هفته پیش متوجه شدم یک اتفاقی سه سال پیش واسه‌م افتاده که اون موقع خیلی بی‌اهمیت بود واسه‌م، اما هفته پیش چنان یک پازل رو تکمیل کرد که من نمی‌تونستم باور کنم همچین چیزی واقعی باشه و من تو خواب نباشم یا شوخی نکرده باشند باهام. حالا نظرم اینه که زندگی به هر چیزی که باور داشته باشی، همون شکلی واسه‌ت اتفاق می‌افته و این خودش واقعا شگفت‌انگیز نیست؟ قبلا خیلی نوشته بودم کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه! حالا شبیه فیلم بود که هیچ، فراتر هم بود.

***

دو روز کامل باهم بودیم و از باگ‌های این باهم بودن اینه که حالا من هر چیزی می‌بینم، چه لیوان یک‌بار مصرف، چه استیکر مسعود روشن‌پژوه، یاد اون دو روز و تمام اتفاقاتش می‌افتم و احساس می‌کنم اسیر شدیم واقعا!

***

قبلا هر اتفاقی می‌افتاد دوست داشتم این‌جا تعریفش کنم؛ حالا دوست دارم فقط برای خودم بمونن و این باعث شده چیزی نگم این‌جا، ولی دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود. علی‌الحساب این پست این‌جا باشه تا ببینیم چی پیش می‌آد.

***

از شما چه خبر؟

دستام بوی توتون می‌دن؛ بوی توتون سیگارهایی که داشتم روشون نقاشی می‌کشیدم یا می‌نوشتم. برای اولین بار توی عمرم، تو کشوی میزم یک بسته وینستون آبی دارم. روی تک تکشون چیزایی نوشتم که فقط یک نفر به جز خودم متوجه می‌شه که چی  گفتم و این خودش خر کیف بودنم رو دو چندان می‌کنه. در حالی که امروز ادامه دیشبه و من تقریبا هزار بار بغض کردم و چند بار هم یه قطره کوچیک دیدم که آروم آروم می‌آد پایین و یه جایی پایین لپم و نزدیک اون دوتا خال‌ام محو می‌شه، اما هر وقت اومدم چشم‌هام رو ببندم یه تصویر ازت می‌آد جلوی چشمم که می‌خنده. در حالی که نمی‌دونم توی سیگار توتون می‌ذارن یا تنباکو، یا حتی فرق این دو تا چیه. هوم دیشب وقتی هوا هنوز یه ذره جون داشت و روشن بود، چادر سرم کردم و رفتم تا وسط کوچه تا ماه رو ببینم چون از حیاط دیده نمی‌شد و نمی‌دونستم یه روز یکی ممکنه از این کارم خوشش بیاد. می‌خواستم بگم هر تصمیمی که بگیری، من همون‌جا کنارت وایستادم و حسّم ذره‌ای تغییر نکرده؛ همین.

بررسی کردن چاله‌های روی گیلاس، به قصد یافتن سوراخ ایجاد شده توسط کرم‌ها؛ برداشتن اشتباهیِ گیلاسی که گذاشته بودیش کنار و حدس می‌زدی کرم داشته باشه، برای بار هزارم؛ لم دادن زیر باد کولر در حالی که برگ‌ها اون بیرون دارن از باد گرم له له می‌زنن؛ حس کردن تفاوت دما موقع ورود و خروج به خونه؛ برنامه‌ریزی برای تک تک ثانیه‌های نوزده روز بعد، در حالی که می‌دونی خبری از باد کولر نیست و قراره زیر گرما جون بدین اما اون هنوزم به لپ‌های قرمزت بخنده؛ و گرم بودن دلت.

دو ماهه که معمولاً شروع کننده هیچ مکالمه‌ای نیستم. بیدار می‌شم، با چشم‌هایی که از فرط بی‌خوابی به زور باز می‌شن زل می‌زنم به صفحه‌ تلفن همراهم. شماره‌ای رو که ذخیره‌اش کرده‌ام، هر بار از اول و هر صبح دوباره از حفظ تک‌تک وارد می‌کنم و موبایل رو به گوشم نزدیک می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و منتظر شنیدن «الو»یی خواب‌آلود می‌مونم؛ و روزم شروع می‌شه. دایره ارتباطم با آدم‌ها به مهرو و خونواده‌م و یه نفر دیگه محدود شده و این بهترین گردی جهانه که من توش گیر افتادم. جلوی پنجره‌ای که می‌تونستم ازش غروب‌های قشنگ این‌جا رو ببینم، حالا یه دیوار آجری ساختن که فقط یه تکه ابر از پشتش دیده می‌شه و ویوی آسمون من محدود به همون تکه ابره که بیشتر روزها حتی وجود هم نداره. اما ناراحت نیستم، نه از ابر و دیوار آجری بلکه از هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌تونم ناراحت باشم. بعضی وقت‌ها تنها انگیزه‌م از نوشتن توی این وبلاگ فقط به این خلاصه می‌شه که قراره بخونیش و مثل الان ذهنم درگیر اینه که چرا چند سطر بالاتر ازت به عنوان «یه نفر دیگه» صحبت کردم در حالی که، در حالی که خودت می‌دونی. همه چیز خیلی مبهمه، مبهم‌تر از همیشه و نمی‌تونی تصور کنی مبهم ینی چی حتی و من بیش‌تر از همیشه امید دارم و نمی‌دونی چقدر خوشم می‌آد از این من؛ که فکر می‌کنه بالاخره یه کاریش می‌کنه دیگه، هر چی که بشه. همین.

ریختن آب جوش روی پودر نسکافه؛ بلند شدن بخار محو آب؛ شنیدن صدای زنگ تلفن؛ برگشتن به اتاق؛ دیدن عکس پسر بچه‌ای سه ساله روی صفحه‌ی موبایل؛ تعجب کردن؛ کشیدن آیکون سبز رنگ به سمت راست صفحه؛ شنیدن صدای آن طرف خط؛ «یکم پیش یادم رفت بهت بگم که ...»؛ لبخند؛ لبخند؛ لبخند؛ خداحافظی کردن.

چرخه‌ی «بودن».

دلم می‌خواد مثل قبل‌ترها پنلم رو باز کنم و بنویسم؛ از هر چی. از سیاره‌ی کوچیکی که روی دستم کشیدم، از این‌که چقدر دلم می‌خواست فردا با هم بریم نمایشگاه کتاب، یا باهم بریم کادوی تولد بگیریم برای مامانش، از این‌که همین الان کینگ‌رام داره می‌خونه «به تو بنده نفسم»، از جایی که هستم، از جاهایی که نیستم اما چقدر دلم می‌خواست باشم، از شعری که رو دیوار روبه‌روم نوشتم، یا از این‌که هنوز هم «امید بذر هویت ماست»، از نشونه‌ها، آخ از نشونه‌ها، از خاصّه در اردیبهشت؛ ولی خیلی شلوغه این‌جا، شلوغ‌تر از اونی که می‌خواستم.

یه بار نوشته بودم می‌شه همه چیز بدون این‌که من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردان‌ها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیلزاد بیاد خونه‌مون، به روزی که فکر می‌کردم بالاخره یه کاریش می‌کنم و درست می‌شه. اما الان بدون این‌که من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع می‌شه؛ نمی‌دونم چقدر درسته ولی احساس می‌کنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعته‌ست که دارم دقیقه‌های بعدیش رو از الان می‌بینم. هنوز هم همه چیز فصل آفتابگردان‌ها معلوم می‌شه، ولی همه چیز حتی از الان هم «افتضاح» قشنگه.