تنها نشستم پشت مسجد دانشگاه، پرنده پر‌نمی‌زنه. هر از گاهی یکی دو نفر میان و ماشینشون رو پارک می‌کنن. -داشتم می‌نوشتم که یه آقایی اومد و گفت در مسجد رو باز کردم، برو بشین اون‌جا، نشستن رو سنگ آدم رو مریض می‌کنه- الان اومدم نشستم تو مسجد. با مسئول آموزش بحث کردم و این ترمم رو هواست. تقصیر خودمه، اما کاش تو هم یه ذره راه بیای با من. این‌جا بودن خودش عذابه واسه من، حالا هی سخت‌ترش کن. آهنگی که دیشب Sid فرستاد تو گوشمه، دوست دارم این‌جا باهاش گریه کنم. آدما هی سعی می‌کنن درستش کنن، از گوشه و کنار این زندگی می‌گیرن اما انگار زندگی داره راه خودش رو می‌ره. می‌گفت "می‌گی نشد چون خدا نخواست، باورته این جواب. نرو، نشو شکل فرار؛ برگرد، شمشیرتو درآر، جنگیدن کنارت برام یه افتخاره.."

اما من ناامیدم؛ می‌بینی؟

.

Natacha Atlas - Gafsa

دریافت
حجم: 15.1 مگابایت

یه بار سوم ابتدایی که بودم، مامانم دعوام کرد. صبح بود و منم اون روز سری ظهر باید می‌رفتم مدرسه؛ مامانم عصبی بود از دستم و واسه اینکه من رو بترسونه گفت دیگه حق نداری بری مدرسه. یادم نمیاد موضوع چی بود اما احتمالا درسی رو نخونده بودم یا تکلیفی رو نصفه رها کرده بودم. اون روز من همه کتاب‌هام رو جمع کردم و گذاشتمشون توی کیفم، زیپش رو بستم و کیفم رو به زور هل دادم زیر تخت. بعدش هم نشستم جلوی تلویزیون و کارتون دیدم؛ مامانم از حیاط برگشت و دید من دارم کارتون می‌بینم و بیشتر عصبی شد. الان که بهش فکر می‌کنم واقعا صحنه خنده‌دار و اعصاب خرد کنی بود برای یک مامان :) اما هیچی نگفت بهم، تا این‌که بابا اومد و با این‌که یک ساعت از وقت مدرسه گذشته بود من رو برد سر کلاس.

این چند روز خیلی به قضیه شکل گرفتن شخصیت آدم‌ها تا شش سالگی فکر کردم، به تاثیر خیلی بزرگ و حیاتی والدین، به این‌که به راحتی ممکنه فردی با هزاران مشکل رو تحویل جامعه بدن، البته با ظاهری کاملا سالم. من آدمی‌ام به شدت کمالگرا، دقیقه نَودی، بعضی وقت‌ها اهمال‌کار، با چندین تله شخصیتی که همه این‌ها برمی‌گردن به تربیتی که درست نبوده و حالا باید کلی تلاش کنم و با خودم بجنگم تا درستشون کنم. این‌که من اون روز زود تسلیم شدم و کتاب‌هام رو جمع کردم و بیخیال مدرسه شدم ظاهرا اتفاق بامزه‌ای بود واسم. اما الان فکر می‌کنم باید مامانم متوجه می‌شد اون روز. من پدر و مادرم رو مقصر نمی‌دونم اما تقصیر منم نیست که الان باید کلی زجر بکشم و مدام اون تو با کسی دعوا کنم سر همه رفتاراش که ریشه در کودکی دارن. علاوه بر این‌ها خوندن و فهمیدن در مورد این مسائل من رو از بچه‌دار شدن در آینده هم می‌ترسونه، حتی از این‌که نکنه منم برعکس از این ور بوم بیفتم یه روزی. وقتی داشتم پادکست یونابامبر چنل بی رو گوش می‌دادم و یه جاهایی همه‌ش به بچگیش اشاره می‌کرد، این ترسم بیش‎‌تر می‌شد. اما از یه طرف هم خوش‌حالم که این مسائل دیگه پیش پاافتاده نیستن واسم، یا مثل بیش‌تر اطرافیانم نگاهم خوش‌بینانه نیست به ازدواج با کسی که دوسش دارم. اتفاقا می‌ترسم، از این حجم از پیچیدگی می‌ترسم. اما بالاخره حواسم هست، تونستم اون پرده صورتی و قشنگ خوش‌بینی رو بزنم کنار و واقع‌بین باشم و هی بخونم و یاد بگیرم؛ و این‌که آدم قد کشیدن خودش رو ببینه خیلی حس خوبی داره، یو نو؟ :)

خواستم بگم من هیچی از سیاست نمی‌دونم، دقیقا هیچ چیز. تو عمرم هیچ خبری رو دنبال نکردم، فیلم سر بریدن داعش و تجاوز و جنگ ندیدم. هی دست خودم رو گرفتم و دورش کردم از هر خبر بدی. حتی اسم وزیر ارتباطات رو تو جریانات فیلترینگ یاد گرفتم. قیمت دلار و طلا و ارز رو دنبال نکردم هیچ وقت. حداقل تا پنج، شش سال تو این کشور موندنی هستم و فهمیدن در مورد عمق فاجعه فقط حالم رو بد می‌کنه؛ همیشه بد کرده ینی.

سرم رو کرده بودم زیر برف بازم، هیچ خبری نمی‌خوندم و رد می‌شدم. تا این که دیشب داشتیم حرف می‌زدیم و ناراحت بود، عصبی بود، از این که حداقل‌ها رو هم نداره یه جاهایی. تهش گفت نمی‌تونم الان، بذار تنها بمونم، بعدا حرف می‌زنیم، و رفت. تنها کسی رو که می‌تونست گوشه‌ای از دغدغه‌هاشو بهش بگه، ول کرد و رفت. می‌دونی، با خودم فکر می‌کنم مگه من چی می‌تونم بهش بگم؟ چی رو می‌تونم نشونش بدم و بگم دلت به این گرم باشه؟ چه جوری می‌تونم غم‌هاشو بغل کنم در حالی که دستای من خیلی کوچیک‌تر از ناراحتی‌های اونن؛ نمی‌دونی که. من چیزی از سیاست نمی‌دونم اما دارم می‌بینم چه جوری کسایی که دوسشون دارم رو داره نابود می‌کنه. می‌بینم هیـــچ امیدی واسش نمونده این جا، حتی حوصله‌ی توضیح دادن هم نداره. و من متنفرم از این حس کافی نبودن واسه کسایی که دوسشون داری، متنفرم از اینکه هیچ کاری، هیچ کاری، هیچ کاری نمی‌تونی بکنی واسه برگردوندن لبخندشون. کاشکی شب بخوابیم و تموم شه این کابوس، کاش.

بعد خواستم از لحظه‌های آبی رنگ این ده روز بنویسم، ترسیدم نتونم و حباب‌های آبی و زرد روی خاطره‌ها بترکند. من خیلی تو ذهنم می‌نویسم؛ مثلا بارها ساعت نه و نیم شب، ساحل چالوس، چایی و حرفامون رو نوشتم. بارها از تجربه نفس کشیدن تو ارتفاع دوهزار متری قله کوه رو با تمام جزئیاتش تعریف کردم، یا ساعت هشت عصر رو اون تاب دو نفره، یا بوستان و شهربازی و اسمت. هر بار یه درنای کاغذی ساختم و آویزونش کردم از سقف خاطره‌هایی که نمی‌تونم جایی بنویسمشون، یا راستش رو بخوای می‌ترسم؛ می‌ترسم از این که بگم و خراب شن. من به چیزی فکر نکردم، مخصوصا وقتی که بوی شالیزار هوا رو پر کرده بود و نزدیک رشت بودیم و بازم پالت می‌خوند بال‌هایم برای تو.. می‌دونی همه چی خوب نبود، روال نبود، اما حال من خوب بود. یه بار نوشته بودم تا حالا دیدی تو جاده شمال بارون بزنه به شیشه ماشین؟ منم ندیده بودم راستش. وقتی دیدم هم به چیزی فکر نمی‌کردم باز. مسیر زندگیم رو مشخص کردم؛ تو راه فرانسه خوندم، به پنج سال پیش رو فکر کردم و شاید اولین باره که واضح می‌دونم می‌خوام کجا برم و چی‌کار کنم. حالا گیریم که تو نیای باهامون، تو نخوای، اما من که هستم. ببین دنیا خیلی تیره و تاره این روزا، اما این روزا بالاخره تموم می‌شن، به قیمت آرزوها و جوونی ما، اما بذار حداقل خیالمون از خودمون و کارهایی که کردیم راحت باشه. حالا یه بارم که شده من این همه امید دارم به این سه ماه، به این یه سال. هر بلایی هم که سرم بیاد نمی‌خوام پا پس بکشم. بریدن بعضی بندها سخت‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنم، اما می‌دونی، بالاخره باید بشه.

دو روز پیش یک سال شد؛ اون شبی که تو چالوس بودیم حرف زدم باهاش. جشن کوچیکی گرفتیم و فرض کردیم منِ جهان موازی دعوتش کرده برا شام. ماکارونی درست کردیم، الکل رو آزاد اعلام کردیم، با هم شعر خوندیم و به یاد اون شبی که قیافه‌هامون "آخه واااقعا چطور ممکنه؟!" بود، خندیدیم. امروز اما نشستم رو تاب دونفره‌ی حیاط باصفای این‌جا و آهنگ بالا تو گوشمه. خیالت می‌خواست بیاد بشینه پیشم، نذاشتم اما. من از این فاصله هم دلم گرمه، حالم خوبه، یادت شده عطر یاس و پیچیده تو هوا بین این چراغ آبیا. حالا بعد از مدت‌ها "امید داریم".

تو هفته‌ای که گذشت یه بار دیگه بهم ثابت شد که زمان با وجود بی‌رحم بودنش بازم بهترین چیزیه که واقعیت رو آشکار می‌کنه؛ حتی اگه همه‌ی فرصت‌ها رو تباه کرده باشیم، بازم این زمانه که باعث می‌شه آدما و تونایی‌های واقعیشون رو ببینیم. تو این دو سال من خیلی تصور کرده بودم که بالاخره این اتفاق داره می‌افته و بارها خودم رو دیده بودم که بعد از تصورش زل زده به سقف و یه لبخند عمیق هم رو صورتشه؛ شب‌های زیادی رو این‌جوری غلت زدم و از حس خوبی که حتی تصور کردنش بهم می‌داد یه آه از خوشی و امید کشیدم و خوابیدم. اما باید بگم که رسیدم و بوم! فقط نیم ساعت، بعدش فراموش کرده بودم و به خودم اومدم دیدم دارم با بقیه حرف می‌زنم و حتی حواسمم بهش نیست. اما انگار قانون زندگی همینه که راضی نشی به همینی که رسیدی و هی بیش‌تر و بیش‌تر بخوای و بتونی بری جلوتر، هوم؟

+Joy - 2015

دلم می‌خواد باهاش برم بیرون و بدون این‌که فکر کنم دارم چی می‌گم، شروع کنم به حرف زدن. بعد اونم بگه و دوتایی با صدای بلند فحش بدیم به این دنیا. بعد من گریه‌م بگیره و بگم قرار نبود این‌جوری بشه مهشید. حرف بزنیم و حرف بزنیم و آخرش با خنده اشکامو پاک کنم و بگم اما از اول شروع می‌کنیم مگه نه؟ تو هم بگی آره بابا دیوونه، مگه چند سالمونه هنوز؟ اما لعنت به کارآموزی که دوری ازم!

Max Richter
دریافت

شاید ده بار نوشتم و پاک کردم یا پیش‌نویس شدن؛ چون هیچ کلمه‌ای واسه بیان کردن سه و نیم تا شش صبح دیروز کافی نیست. کلمه‌ها تسلیم شدن دردت به جان. on the nature of daylight تو گوشمه به یاد تابستون خاکستری نود و پنج و شب‌هایی که با آرام حرف می‌زدم با این آهنگ گریه می‌کردم؛ راستش رو بخوای Max Richter بهونه بود اون روزا، می‌تونستم با جونی جونُمِ لیلا فروهرم گریه کنم شاید. آدما حافظه‌های مختلفی دارن و من این روزا خیلی بین حسای مختلفی که تو این بیست و دو سال تجربه کردم، گشتم تا ببینم کدومشون مزه‌ی حس الآنم رو می‌دن؟ کدومشون شبیه تنفرم از جبر جغرافیاییه؟ یا شبیه زندگی کردن رویای یازده ماه پیشم. گفتی "آدامین اوریین سیندیریسان" و من هیچ حسی رو پیدا نکردم که شبیه این باشه. انگار یکی تو اوج ناراحتی هلم داد پایین و من نتونستم بفهمم. با اون راپیدی که نقاشی می‌کشم گوشه سمت چپ لپ‌تاپم اون اسمی که بهم دادی رو نوشتم. همونی که گفتی من تا ابد با همون اسم می‌مونم تو ذهنت. حتی دلم نمیاد این‌جا بنویسمش، اینم شبیه هیچ حسی نیست راستشو بخوای. ندیدنت هم شبیه هیچ ندیدنی نیست؛ انگار یه عمر فاصله‌ست از من به همه چی. قفس کلماتم پر از پرستوهای سفیدن؛ راهی به آزادی نیست و به قول فرهاد منم صبر می‌کنم دیگه، نکنم چه کنم.

شاید تو این مدت زندگی بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای بهم فرصت فکر کردن داد؛ هر شب که با سعیده می‌رفتیم پیاده‌روی، اون یک ساعت‌ها رو لام تا کام حرف نزدم و به زندگی پیش رو فکر کردم، به این‌که واقعا می‌خوام کجا باشم. اوضاع کشور اسف‌باره؛ اوضاع خونواده من، اطرافیانم، همه چی و همه چی بوی ناامیدی می‌ده. اما تصمیم گرفتم چشامو ببندم، گوشامو بگیرم و راه خودمو برم، قراره سخت باشه خب؟ باشه، تحمل می‌کنم منم. می‌گذره و این ابرای سیاه پراکنده می‌شن اما یه روزی خیلیا به خودشون میان و می‌بینن عه! گذشت، اما کاری نکردیم. اگه قراره سخت باشه خب اشکال نداره، می‌دونم که هنوزم "خنده‌ات آبادی‌ست بر این تن ویران من"، می‌دونم "پذیرفتن ریسک شکست کم‌ترین بهای به دست آوردنه." همونی که خسرو نوشته‌بود. واقعا نمی‌دونم تهش این هوا منو تا کجا می‌بره، چون زندگی همیشه غیرقابل پیش‌بینه؛ اما می‌دونم که سعی می‌کنم کم‌ترین انحراف رو از مسیر خودم داشته باشم. می‌دونی من شاید همیشه اون چیزی رو که می‌خواستم دیدم، اما الآن خیلی سعی می‌کنم پرده رو بزنم کنار و عقلم رو بذارم کف دستم و برم جلو. "ع" هم‌سن منه اما خیلی سختی می‌کشه این روزا؛ بیش‌تر از همیشه تلاش می‌کنه، چندین واحد اضافی‌تر برمی‌داره و جون می‌کنه واسه همه چی. شاید ته دلش ناراضیه از وضعیتش اما من بیرون وایستادم و با خودم می‌گم منصفانه نیست ده سال بعد زندگی من و "ع" مثل هم باشه. سیستم کار دنیا قطعا مثل یه تابع نیست که در ازای ورودی یکسان انتظار خروجی مشابه داشته‌باشم، اما دیگه خیلی احمقانه نیست در مقابل وروردی‌ کاملا ناچیز انتظار خروجی بهتر هم داشته‌باشم؟ نه الی جان! خسته شدی؟ خب از این‌جا به بعدش همینه، باید چنگ بزنی به اون آخر هفته‌ای که با خونواده می‌ری بیرون، به اون یه ساعتی که ز غوغای جهان فارغ، لبخند رو لبته و باهاش حرف می‌زنی، به خوشی‌های کوچیکی که قراره نذارن کم بیاری. آرزوی عالم رو دلمه خودمم می‌دونم، اما یه چیزی بهت بگم، ته تهش همینه دیگه. باید از یه جایی شروع کنی و خدا رو چی دیدی؟ شاید سال بعد این موقع دیگه خاطره بشن به جای آرزو.

جات خالی امروز زن‌دایی دوبار ماکارونی بهم داد؛ کاش بودی و می‌دیدی. از خانه خاموشی که واسم گرفتی عکس گرفتم، بغل دستشم لیوان چایی که واسم آورده‌بود، واست فرستادم و نوشتم چی کمه به نظرت؟ هنوز چیزی نگفتی و انتظار واسه شنیدن یه جواب نامربوط داره اذیتم می‌کنه. همه می‌دونن من که چایی دوست ندارم، فقط منتظرم بگی "نمی‌دونم" یا مثلا "باران کمه" یا "رنگ دیوار قشنگه" یا چیزایی از این قبیل که برگردم و بهت بگم:

"+چرا کشتیش؟

-احمق بود آقای قاضی؛ نمی‌تونست جای خالی خودش رو تشخیص بده."

راستش این میل به از تو نوشتن داره من رو می‌کشه، میل به حرف زدن از تو؛ و باز هم قصه تکراری فرار و فرار و فرار.