بعضی وقتها فکر میکنم اینجا نوشتن باعث میشه از بار سختی مشکلاتم کم بشه و حتی راحتتر حل بشن. بعد از اون پستی که نوشته بودم دیگه بهم ترجمه نمیدن، بعد از ماهها سه تا ترجمه نسبتا خوب گرفتم. تا حد زیادی از پس چیزهایی که باید صحبت میکردیم و حل میشدن، براومدیم. هنوزم فکر کردن به این فاصله جغرافیایی مضطرب و غمگینم میکنه، ولی دارم کم کم یاد میگیرم. وقتهایی که ناراحتم، سعی میکنم زود ذهنم رو از فکر کردن به اون موضوع منحرف کنم. وقتی هم حالم بهتره، سعی میکنم با خودم صحبت کنم، حواسم باشه که داشتن همه این حسها طبیعیه و فقط باید بذارم گذر زمان باعث بشه عادت کنم بهش. تصمیم گرفتم اتاقم رو ببرم طبقه بالا، با اینکه معمولا بیشتر روزها از صبح تا شب تنهام، ولی نیاز به تغییر دارم، به اینکه اتاقم یک پنجره بزرگ داشته باشه به بیرون، و همیشه نور صبح بیفته روی فرش. نمیخوام نزدیک مرز افسردگی راه برم همیشه. نور باعث میشه بتونم یکم دورتر بایستم و تماشاش کنم. که بدونم همیشه اونجاست، ولی یک مرز باریکی هست، و من اینطوری دور میمونم ازش، با چیزهای خیلی کوچیک. تصمیم گرفتم صبحها برم پارک و پیادهروی کنم. چون دوره، میتونم با ماشین برم و رانندگیم هم بهتر بشه. نمیدونم؛ این یه سال قراره پر از روزمرگی، درس خوندن، زبان خوندن و سرچ کردن و یاد گرفتن باشه. ترسم از نتونستن یکم ریخته، بهترم. با خودم قرار گذاشتم هر چقدر که میتونم، هر روز انجام بدم؛ هر چند خیلی کوچیک، خیلی ناچیز. تا وقتی که بتونم روزهای طولانی قوی بمونم. قبلا قدمهای ناچیز خوشحال یا راضیم نمیکردن، ولی الان فکر میکنم خب من اینطوریام و لازم نیست باهاش بجنگم. به حد کافی اون بیرون جنگ هست، باید یکی یکی آب بریزم روی جنگهای توی سرم، و ادامه بدم فقط.