۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است.

وقتی برنامه می‌ریزم و تمام احتمالات رو در نظر می‌گیرم، احساس می‌کنم جهان می‌تونه جای خوبی باشه واقعا؛ احساس می‌کنم اگه به برنامه‌هام پایبند بمونم و تلاش کنم، پس اتفاق‌های خوبی هم ممکنه بیفتن. حتی فراتر از احتمال و امکان، یه جایی ته دلم باور می‌کنم که می‌شه. کاش یه هشتگی راه بیفته و آدم‌ها از امیدی که زیاد هم ندارنش حرف بزنن؛ یه چیزی مثل با من از امید بگو یا نمی‌دونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم با برنامه ریختن احساس قدرت می‌کنم. فکر می‌کنم شغل رویایی‌م باید یه چیزی تو مایه‌های برنامه‌ریز مراسم و این‌ها باشه. اون روز توی راه که یادم نمیاد کجا می‌رفتیم، داشتم به همین فکر می‌کردم. که کاش یه برنامه‌ریز برای مراسم مختلف بودم. برنامه‌ریز عروسی، جشن، عزاداری، تولد، هر چی. این آدم‌هایی که مثل من دو نیمکره‌ی مغزشون به یک اندازه فعاله، شاید از این چیزها رنج ببرن. یه طرف وجودت عطش داره برای کشف کردن، باد گرفتن علم. کار کردن توی آزمایشگاه، تدریس کردن. یه طرف هم دوست داره سرکش و آزاد باشه. وقت کار کردنش دست خودش باشه، بتونه ایده‌پردازی کنه، خودش بشینه و خلاقیتش بره روی صحنه و هنرنمایی کنه.

این روزها خیلی به این چیزها فکر می‌کنم. یه راه فرار از فکر و خیالات اینه که سعی کنی روی یکی از حواس پنج‌گانه‌ت متمرکز بشی. شب‌ها وقتی می‌خوام بخوابم و صداهای توی سرم اون‌قدر بلندن که نمی‌تونم، حواسم رو می‌دم به صدای نفس کشیدنم. معمولا جواب می‌ده. عمق غرق شدن‌هام توی جاده خیلی خیلی بیش‌تر می‌شن؛ صداهای بیرون رو نمی‌شنوم. تو فکر خودم گم می‌شم، اینجور مواقع هم سعی می‌کنم از بینایی‌م کار بکشم، به این دقت می‌کنم که رنگ‌ها چه جوری باهم ترکیب شدن؛ و خب، معمولا هم حواسم پرت می‌شه از خودم.

بیش‌تر از همیشه نیاز دارم بزنم کنار جاده، وایستم و به این فکر کنم که دارم چیکار می‌کنم، ولی بیش‌تر از همیشه وقت این کار نیست. منظورم وقت نداشتن نیست، اینه که زمان مناسبی برای این کار نیست. از ثبت کردن همه چیز هم خسته شدم یه جورایی. تصمیم گرفتم همه چیز رو منتقل کنم به وبلاگم، حوصله‌ی نوشتن تو گودریدز رو ندارم مثلا ولی دلم برای موراکامی خوندن تنگ شده. دوست دارم همین‌جا بنویسم اگه قرار بر نوشتن و ثبت کردن باشه. داشتن آرشیوهای مختلف نظم ذهنم رو به هم می‌زنن. همین.

امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست کنم، تو کارهای خونه کمکش کنم تا مجبور نباشه از پس همه چیز تنهایی بربیاد.

بعد می‌شینم گوشه‌ی اتاقم و به این فکر می‌کنم که زورم به همه چیز نمی‌رسه. به این فکر می‌کنم که یک بار زندگی می‌کنم و الان باید حواسم به خودم باشه و با این حس خودخواهی کنار بیام یا چیکار کنم. اینجا زندگی به همون شدت قبلیش در جریانه. با همه اتفاقات، با همه غم‌هایی که شبیه از دست دادن دوست نزدیک خودم توی اون حادثه بودن. می‌دونی، در مورد بقیه بالاخره یه جوری با خودت کنار میای، می‌گی زندگی داره ادامه می‌ده، منم باید بدوعم، باید ادامه بدم، هر چند خسته، هر چند غمگین. اما خونواده یه جوریه که از دستشون عصبی و ناراحت می‌شی، می‌خوای زودتر بری و تنهایی زندگی کنی، مدیریت و کیفیت زندگیت دست خودت باشه، مجبور نباشی افکار و اعتقاداتشون رو تحمل کنی. بعد یه روزی میاد، می‌بینی نشسته جلوی تلویزیون، اونقدر نزدیک که هر کسی اونجا بشینه سرش درد می‌گیره، اما اون چون از دور نمی‌تونه ببینه مجبوره از اون فاصله بشینه. یا هزار تا چیز دیگه که دوست ندارم برات تعریفشون کنم اما حس عذاب وجدانم رو تشدید می‌کنن که حواسم به خودمه؛ درگیر دنیای خودمم.

من خیلی وقته دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم، فقط بیدار می‌شم، بایدهای اون روز رو انجام می‌دم و تمام. روز بعدی، هفته بعدی و .. پنج ساله دارم همین کار رو می‌کنم و این اون مدلی نیست که من دوست دارم زندگی کنم. تنها چیزی که تونستم انجام بدم همین توجه کردن به خودم و برطرف کردن چیزهایی بود که از نظر خودم بدن. ولی کاش یکی میومد و می‌گفت که از این راه باید بری و اینقدر سختش نکن واسه خودت، یا نمی‌دونم همچین چیزی.

هایلایت‌ Hope این پیج رو ببینید، اگه دارید برای چیزی تلاش می‌کنید و سختتونه، یا اصلا حتی اگه هیچی براتون مهم نیست. شاید بعدا طولانی‌تر هم بگم از همه چی، اما فعلا همین.

+ دوست دارم یه کانال بزنم توی تلگرام و فقط از درس خوندنم صحبت کنم، یا ساعت مطالعه بنویسم و عکس‌ میزهای مطالعه بقیه رو بذارم و این‌جور چیزهای تباه.

+ خب ۵ نفر شدیم برای درس خوندن و خوبه به نظرم. از الان هم بگم که من خیلی از عدد ناتیف خوشم نمیاد بنابراین سعی می‌کنم زیاد پست نذارم و پست غیرمرتبط هم بازم سعی می‌کنم نذارم اصلا. همین دیگه. این لینکشه و اگه خواستید خودتون می‌دونید باید چی‌کار کنید :))

 همین رو هم می‌تونید تلگرام سرچ بکنید: studywithelle

دراز کشیده بودم روی یونیت دندون‌پزشکی برای جراحی لثه؛ به خودم می‌گفتم هیچی نیست همین هفته پیش برای آنفولانزا دو تا آمپول زدی، همین چند روز پیش برای عصب‌کشی دندونت بی‌حسی زدن بهت. می‌گفتم با استرس کشیدن که چیزی حل نمی‌شه، یا خودم حرف می‌زدم و ظاهرا آروم می‌شدم اما می‌دیدم که پاهام یه ذره می‌لرزن. تو هفته‌ای که گذشت دو تا کیست از لثه‌م درآوردن و نُه تا بخیه بهش زدن، هر روز شیر موز و سوپ مخلوط شده تو میکسر خوردم با نی و بذار بهت بگم که با نی دو تا پیتزای بزرگ هم بخوری سیر نمی‌شی! به هر حال آدم هر روز چیزهای جدید یاد می‌گیره. دکتر بی‌حسی رو زد، از شش جای مختلف و من واقعا اشکم دراومد و دوست داشتم مامانم بود و بغلش می‌کردم. قبل‌ترها دوست نداشتم مامان همه جا باهام بیاد، احساس بچه بودن می‌کردم. ولی هر چی بزرگ‌تر می‌شم، می‌بینم که چقدر تو تصمیم‌گیری‌ها و شرایط سخت بهش وابسته‌م. بی‌حسی رو زد و گوشه چشم‌هام رو که گرم شده بودن، پاک کردم. روی یونیت منتظر موندم کار دکتر خودم تموم بشه و بیاد جراحی رو شروع کنه. من همیشه موقع کار دکتر چشم‌هام رو می‌بندم، ینی به نظرم همون صدای دستگاه‌ها خودشون به تنهایی ترسناک‌ان و نمی‌خواد ببینم چه شکلی‌ان. این بار هم بستم اما داشتم می‌شنیدم که یه چیزی رو کشید روی دندونم (در واقع روی لثه‌م اما من فکر می‌کردم دندونمه، بی‌حسی خیلی چیز عجیبیه) و بعد گفت ساکشن رو بیار، پنبه بیار، زود باش. و من چشم‌هام رو محکم‌تر بستم تا خون رو نبینم و لرزش پاهام بیش‌تر نشه. وقتی می‌دونم مامان هست کم‌تر می‌ترسم انگار، چون اون همیشه نگرانه و از دور حواسش هست. ولی تو فقط وقتی هیچ‌کس حواسش بهت نیست بزرگ می‌شی. کیست اول چسبیده بود به ریشه دندونم، هر حرکت دکتر برای تمیز کردن کیست از ریشه رو احساس کردم، مخصوصا سر تمیز کردن کیست دوم، چون اثر بی‌حسی تا حدودی رفته بود و آخ! فقط دلم می‌خواستم داد بزنم بگم بسه دیگه نمی‌تونم. ولی خب، آدم همیشه می‌تونه، به طرز عجیب و غریبی هم می‌تونه. دکتر دوم هم بالای سرم وایستاده بود و می‌گفت: «اوه چه جالب! دومی رو من درمیارما! بیارید عکس بگیریم ازش خیلی جالبه!» و خب اصلا کمکی به حالم نمی‌کرد توی اون شرایط. اما مهربون بود و تو جراحی کیست دوم هی ازم می‌پرسید حالت خوبه؟ درد نداری که؟ شاید واسه این می‌پرسید که می‌دونست نمی‌تونم جواب بدم اما بذار بگم که مهربونی همیشه نه ولی خیلی وقت‌ها واقعا جواب می‌ده و همین باعث شد من اون درد شدید رو تحمل کنم.

روزهای بعدی به همون ماجراهای نی و ورم شدید صورتم گذشت. یک هفته‌ی کامل با ماسک روی صورتم زندگی کردم و نذاشتم هیچ‌کس به‌جز خونواده‌م اون من رو ببینه. براش نوشتم شبیه زن شرک (فیونا؟) شدم، با این تفاوت که من حتی خیلی زشت‌ترم الان! روز پنجم یا ششم یک ویدیو فرستادم براش و گفتم ببین ورم صورتم کم‌تر شده. امروز برام نوشت من واقعا احساساتی شدم وقتی دیدم داره تموم می‌شه و تو داری خوب می‌شی. و خب انسان واقعا با این چیزها قلبش پر نور می‌شه، حتی تو این شرایط. با ماسک رفتم مراسم عقد دخترعمه‌م، با ماسک رقصیدم و با ماسک عکس گرفتم. متوجه شدم هر چقدر هم که بلند صحبت کنم، حواس آدم‌ها به ماسک روی صورتم پرت می‌شه و از ده نفر دو نفر متوجه می‌شن که من لثه‌م رو جراحی کردم چون کیست داشتم، نه آنفولانزا دارم، نه دندونم رو کشیدم و نه پر کردم و نه حتی اوریون گرفتم! یک حالت منگی دلچسبی با داروهام بهم دست می‌داد که باعث می‌شد یادم بره باید هفتصد و خورده‌ای صفحه رفرنس اصلی برای سه تا امتحانم بخونم. دوره عجیبی بود، درد داشتم و از صحبت کردن و مکیدن نی خیلی زود خسته می‌شدم، اما آدم‌ها بعد این‌که متوجه می‌شدن چی شده، بهم محبت می‌کردن و می‌چسبید. تقریبا تمام مراحل رو تنهایی طی کردم و بخیه‌هام رو که برداشتن، داشتم یه مسیری رو دم غروب تنهایی میومدم تا خمیر بخرم برای مامان و زبونم رو می‌زدم روی جای بخیه که سطحش ناصاف بود و حس خوبی بهم می‌داد. حالا تو هر سختی کوچکی که پیش میاد می‌گم اینکه چیزی نیست تو اون‌ها رو تحمل کردی، پس اینم می‌تونی! نه که چیز عجیب و غریبی باشه ولی برای من دردش واقعا زیاد بود و تا حالا این همه درد رو تنهایی تحمل نکرده بودم!