۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است.

• امروز دومین جلسه تئوری رانندگی بود. توی همین دومین جلسه از افسر بدم اومده؛ دیروز به خودم فرصت دادم تا قضاوت نکنم ولی واقعا نمی‌تونم بفهمم که کلاس رانندگی چه ربطی به بی‌شخصیت بودن آدم‌هایی داره که نمی‌خوان حجاب رو رعایت کنن. کلاسمون مصداق بارز زنان علیه زنانه، و نمی‌دونم آدم‌ها چرا یکم زحمت فکر کردن رو به جون نمی‌خرن. هر چی افسر می‌گه، دوتا هم می‌ذارن روش و تاییدش می‌کنن. می‌دونی، بعضی وقت‌ها وسط مثال زدن‌هاش از هر چیزی، پای قانون رو وسط می‌کشه، و آدم‌ها طبق تجربه من، خیلی کم از نص صریح قانون سردرمیارن، بنابراین کسی متوجه نمی‌شه که داره پرت و پلا می‌گه این آقا. دیروز و امروز رشته یکی دو نفر رو پرسید، و من سعی می‌کنم باهاش ارتباط چشمی برقرار نکنم تا از من چیزی نپرسه، وگرنه ممکنه بگم بهتره دهنت رو در مورد چیزی که نمی‌دونی، بسته نگه داری. مطمئنم همه آدم‌ها خوبی‌های خودشون رو دارن، ولی بعضی وقت‌ها واقعا دیدن این خوبی‌ها توی توان من نیست. می‌دونی، با هر مدل آدمی می‌تونم کنار بیام، ولی وقتی یکی دو فاکتور اساسی رو از نظر من نداره، خیلی زود از چشمم میفته. باورم نمی‌شه کلاس جذاب رانندگی تبدیل به همچین جایی شده برام.

• دانشگاه هیچ جوره با اون دو واحد عملی مونده کنار نمیاد؛ با این حساب باید یک ترم دیگه اون دو تا واحد رو بردارم فقط و این ینی نمی‌تونم آزمون وکالت ثبت‌نام کنم و ارشد هم که تموم می‌شه قضیه‌ش. واقعا نمی‌تونم دلیل پشت این‌ها رو درک کنم. به حد کافی زحمت نکشیدم؟ به حد کافی دیر نشده توی زندگیم؟ چقدر دیگه باید صبر کنم، نمی‌دونم.

• ۲۲ مرداد ۹۹، من خیلی شجاع بودم، شجاع‌تر از الناهای تمام زندگیم. یک متن طولانی نوشتم و وقتی توی جاده بودیم براش فرستادم؛ همه چیز رو گفتم، از اول تا آخرش. انتظار همه جور برخورد رو هم داشتم، ولی انتظار این همه مهربونی رو نه. حالا احساس سبکی می‌کنم، می‌تونم در مورد دغدغه‌ها واقعی زندگیم باهاش حرف بزنم و به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکنم. اسم این مورد رو باید بذارم: «تمام آنچه که هرگز به تو نگفته بودم».

• تفریح خاصی ندارم به جز suits. که اون هم با این وضعیت الانم، ناامیدم می‌کنه از این‌که آدم وکالتم. خیلی دلم می‌خواست این دوره تموم بشه بالاخره و خیالم از شغلم راحت شده باشه، suits همه چیز رو خیلی جذاب نشون می‌ده در مورد وکالت، ولی انگار هزاران سال دورم ازش. به تعدادی معجزه کوچیک نیاز دارم تا این قضیه حل بشه ...

• قبل از این قضیه رانندگی، یک آگهی از دیوار برای بابام فرستادم، یک ۲۰۶ ظاهرا تمیز و مدل ۸۶ بود. نوشتم: «بابا انگار می‌خوای این رو بخری برای من :)))»، می‌خواستم از در طنز وارد شم، ولی بابام هم از همین در وارد شد و قضیه کنسل شد. احساس می‌کنم توی ایران تا الان هر چیزی که داشتیم، داشتیم. بعد از این دیگه قرار نیست چیزی بهش اضافه بشه، باید سعی کنیم قبلی‌ها رو حفظ کنیم. انگار بازی رو توی یک جایی save کردن و هر چیزی به دست آوردی، فرق خاصی به حالت نمی‌کنه. ولی بمیری هم از همون جای قبلی شروع نمی‌کنی، باید بری اون ته.

شاید به نظر بیاد این پست سراسر ناامیدیه، ولی من هنوزم امیدوارم؛ به کی یا به چی؟ نمی‌دونم واقعا.

برای من ۱۸ تا ۲۲ و حتی ۲۳ سالگی اینطوری بود که محیط بهم القا می‌کرد که بزرگ شدم، ولی خودم همچین فکری نداشتم؛ چون همیشه فکر می‌کردم ۱۹ سالگی وقتیه  که واقعا داری از پس همه مشکلاتت برمیای و خیلی چیزها بلدی. ولی به هر کدوم از این عددها که رسیدم، دیدم من همونم. ینی هیچ وقت حس بزرگ شدن بهم دست نداد، حس باتجربه بودن چرا، حس اینکه واقعا دارم از پس یک چیزی برمیام، حس عه ببین چقدر بهتر شدم توی این موضوع. ولی حالا که رسیدم ۲۴ سالگی، انگار جاییه که واقعا همه انتظار دارن بزرگ بشم. هر بار که بعد از یک مدت دی‌اکتیو بودن اکانتم (بذارید معادل فارسی کلمات رو ننویسم و راحت باشم این‌جا)، برمی‌گردم اینستاگرام، می‌بینم دو، سه نفر از هم‌دوره‌ای‌های دبیرستان یا دانشگاه ازدواج کردن، انگار اون «دیگه واقعا بزرگ شدی»، محکم‌تر کوبیده می‌شه رو سرم. همه انتظار دارن برم سر کار، مسئولیت‌پذیر باشم، بتونن روی من حساب کنن، ولی من احساس می‌کنم هیچ وقت قرار نیست برای این آماده بشم. ولی می‌دونم کلا آماده بودنی در کار نیست، یهو هلت می‌دن وسط میدون، حالا اگه جرأت داری جا بزن، بگو من نمی‌تونم. بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که اگه واقعا از این آزمون قبول شم چی؟ نمی‌تونم تصور کنم که یک دادگاهی هست، همه با چندین سال سابقه نشستن، من اون وسط دارم از حق یک نفر دفاع می‌کنم، با صدای بلند و رسا حرف می‌زنم، سعی می‌کنم حواسم جمع باشه و قبل از این که حمله کنن، دفاع من آماده باشه (اوکی، فعلا بیاید به این فکر نکنیم، چون نمی‌تونم). فکر می‌کنم اون زمانی که پشت کنکوری بودم، انگار باعث شده از زندگی عقب بیفتم؛ منظورم دقیقا همین جمله نیست ولی نمی‌دونم چه جوری بگمش. انگار تکرار یک مرحله از زندگی، باعث شده که بعداً دیرتر رشد کنم، ینی من الان شاید مثل یک فرد ۲۲ ساله فکر می‌کنم، اگه اون سال‌ها رو از دست نمی‌دادم شاید الان مواجه شدن با این مسئولیت‌ها یکم برام آسون‌تر می‌شد؛ نمی‌دونم. ولی به طور خلاصه:

پریشب داشتم سعی می‌کردم بهش یاد بدم چه جوری اون سس معرکه رو برای نودل درست کنه و همزمان حواسم بود که بلند صحبت نکنم چون یازده شب بود. فقط برات می‌نویسم که بعدها بدونی این از معدود لحظه‌های روشن این چند ماه بود که من از ارتباط آنلاین خسته نبودم و فقط حواسم بود که سس خوشمزه از آب دربیاد. امیدوارم هر وقت خواستی برگردی و به این روزها نگاه کنی، به جای این‌که ناراحت باشی که خوب و کافی نبودی (مثل همیشه)، حواست به این هم باشه که من سعی کردم یک چیزهایی رو درست کنم و اگه می‌بینی نتیجه ندادن، فقط رد شو ازشون. شاید باید سعی کنم با جزییات بیش‌تری برات بنویسم. مثلا امروز یک دستنبد فیل خریدی؛ بی‌نهایت ظریف و کوچیکه. یک جایی رو پیدا کردی که کتاب‌های زبان اصلی موراکامی رو با قیمت مناسب می‌فروشن، ممکنه فردا اون‌ها رو هم بخری. هر روز ساعت‌ها به شیرینی فروشی کوچیکت فکر می‌کنی، ولی همه چیز مثل دومینو به هم وابسته‌ست و ممکنه نشه؛ ولی خب زندگیه دیگه. همیشه یک احتمالی برای نشدن/ شدن هست. سعی کردی این پست رو بنویسی تا بعدها یادت بیاد یک سری چیزها. واقعیت اینه که سخته برات، خیلی هم سخته، سعی می‌کنی غمگین نشی و فکر نکنی. مثل وقتیه که می‌دونی دور و بر ساعت پنج قراره با کسی بری جایی و ساعت الان چهاره. نمی‌تونی کاری بکنی، فقط منتظری تا نزدیک پنج بشه و نمی‌دونی هم اون دقیقا چه ساعتی میاد. همه چیز آلوده به بلاتکلیفیه ولی اشکالی نداره. نمی‌دونم چه جوری، ولی شایدم از پسش براومدی. قرار نیست این پست ناراحت یا غمگین تموم بشه. اصلا برای همین وقتی ایده این قالب رو توی وبلاگ هایتن دیدی، خواستی این رنگ‌ها رو انتخاب کنی. چون باید قوی بمونی، لزوما خوشحال هم نه، ولی قوی و یه جوری که ناراحت هم نباشی. شاید اصلا یادت نمیاد این‌ها در مورد چی‌ان که امروز نوشتی، ولی اشکالی نداره.