دیشب ساعت دو وقتی از صداهای توی سرم خوابم نمی‌برد، تصمیم گرفتم لپ‌تاپ رو روشن کنم و بنویسم. پرده رو کنار زدم، چون دو روزه که مه غلیظی همه جا رو گرفته و حس خوبی بهم می‌ده؛ به زحمت vpn رو وصل کردم و شروع کردم به نوشتن توی notion. مثل یه دوستی که مدت‌هاست ندیده بودمش، همه چیز رو تعریف کردم؛ از دلیل استرس داشتن‌هام نوشتم، از ناامیدیم، از هر نویزی که توی سرم بود. تموم که شد، پلک‌هام سنگین شده بودن و ذهنم خالی، این رو صبح که بیدار شدم بهتر فهمیدم. که چقدر ذهنم خالیه و به جای اون جاده شلوغ که از هر طرف داشت ماشین میومد و صدای بوق همه‌شون بلند شده بود و کسی راه رو باز نمی‌کرد، حالا یه جاده خلوت با چندتا ماشین دارم. علاوه‌بر این، من با به اشتراک گذاشتن، یه هویت آنلاین برای خودم ساخته بودم. چیزهایی که به اشتراک می‌ذاشتم هم به جز وبلاگ، اغلب خیلی شخصی نبودن، ولی یه چیزی داشت، انگار باعث می‌شد بدونم که هستم و زنده‌م و کسی جایی اون رو می‌خونه، شاید به دردش می‌خوره و من یه تاثیری دارم. اما الان، احساس می‌کنم دیگه نیستم، انگار با پاک‌کن از روی کاغذ پاک شده باشم؛ ردّم شاید هنوزم هست ولی خودم نه. بعضی وقت‌ها به اوایل زمستون پارسال فکر می‌کنم که بعد از چهار ماه سیاهی، تونسته بودم مثل یه انسان معمولی احساساتم رو کنترل کنم و روزهام رو به شکل خوبی بگذرونم. همه‌ش یه بایاسی توی ذهنم بود که برای اون حال اصلا تلاشی نکرده بودم و همینطوری از هوا اون حال افتاده بود توی بغلم. چند روز پیش یادم افتاد که اتفاقا چقدر براش زحمت کشیده بودم ولی چون کارهایی که می‌کردم کوچیک بودن، الان به چشمم نمیومدن. هر روز عصر روی پشت بوم راه می‌رفتم و یه چیزی گوش می‌دادم؛ بعضی روزها که حوصله داشتم پادکست ولی بیشتر روزها یه آهنگی که باعث می‌شد آروم شم یا باهاش گریه کنم. اون راه رفتن‌ها مثل تراپی می‌موند برام؛ اول صبح نوشتن‌ها هم همینطور. برای ساعت‌هایی که توی شبکه‌های اجتماعی می‌گذروندم محدودیت گذاشته بودم، ذهنم آروم شده بود و زندگیم واقعا چند درجه بهتر. انجام دادن اون کارها برای اون موقع واقعا نتیجه خوبی داشت، ولی الان که بهش نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم انگار این همه مدت و مخصوصا پارسال، خودم رو توی یه حباب نگه داشته بودم که فکر می‌کردم کار درست اینه، مدل اصلی self care همینه که اینترنت رو محدود کنی و کارهات رو انجام بدی و مینیمال زندگی کنی و blah blah blah. امسال بعد از ژینا اون حباب به لطف توئیتر ترکید. این کارهایی که نوشتم هیچ مشکلی ندارن، اتفاقا کمک هم می‌کنن، ولی باعث می‌شن فکر کنی فقط همین مدل برای زندگی کردن درسته، همین سبک و به اشتراک گذاشتنش با بقیه‌ست که اوکیه، در حالی که دیدم هزاران مدل دیگه برای زندگی کردن هست و آدم‌ها سرشون رو انداختن پایین و دارن کارشون رو می‌‌کنن، بدون اینکه تلاشی برای به اشتراک گذاشتنش داشته باشن، یا تلاشی برای نشون دادن اینکه فقط همون سبکه که از همه بهتره. شبکه‌های اجتماعیم رو پر کرده بودم از آدم‌هایی که همین سبکی و مثل من توی اون حباب زندگی می‌کردن، هر کسی کمی متفاوت بود، از دید من حذف می‌شد. غرض از نوشتن این پست شاید همینه، بیرون اومدن از حبابی که برای زندگی ساخته بودم و البته حبابی که برای زندگی‌هامون ساخته بودن و اون هم ترکید. بعضی وقت‌ها یادم می‌ره هنوز چقدر اول راهم و زندگی ادامه داره و فرصت برای امتحان کردن چیزهای جدید دارم. فرصت برای شناختن آدم‌های جدید و دیدن سبک‌های جدید، البته اگه تصادفا نَمیرم.