روز پانصدم

• امروز دومین جلسه تئوری رانندگی بود. توی همین دومین جلسه از افسر بدم اومده؛ دیروز به خودم فرصت دادم تا قضاوت نکنم ولی واقعا نمی‌تونم بفهمم که کلاس رانندگی چه ربطی به بی‌شخصیت بودن آدم‌هایی داره که نمی‌خوان حجاب رو رعایت کنن. کلاسمون مصداق بارز زنان علیه زنانه، و نمی‌دونم آدم‌ها چرا یکم زحمت فکر کردن رو به جون نمی‌خرن. هر چی افسر می‌گه، دوتا هم می‌ذارن روش و تاییدش می‌کنن. می‌دونی، بعضی وقت‌ها وسط مثال زدن‌هاش از هر چیزی، پای قانون رو وسط می‌کشه، و آدم‌ها طبق تجربه من، خیلی کم از نص صریح قانون سردرمیارن، بنابراین کسی متوجه نمی‌شه که داره پرت و پلا می‌گه این آقا. دیروز و امروز رشته یکی دو نفر رو پرسید، و من سعی می‌کنم باهاش ارتباط چشمی برقرار نکنم تا از من چیزی نپرسه، وگرنه ممکنه بگم بهتره دهنت رو در مورد چیزی که نمی‌دونی، بسته نگه داری. مطمئنم همه آدم‌ها خوبی‌های خودشون رو دارن، ولی بعضی وقت‌ها واقعا دیدن این خوبی‌ها توی توان من نیست. می‌دونی، با هر مدل آدمی می‌تونم کنار بیام، ولی وقتی یکی دو فاکتور اساسی رو از نظر من نداره، خیلی زود از چشمم میفته. باورم نمی‌شه کلاس جذاب رانندگی تبدیل به همچین جایی شده برام.

• دانشگاه هیچ جوره با اون دو واحد عملی مونده کنار نمیاد؛ با این حساب باید یک ترم دیگه اون دو تا واحد رو بردارم فقط و این ینی نمی‌تونم آزمون وکالت ثبت‌نام کنم و ارشد هم که تموم می‌شه قضیه‌ش. واقعا نمی‌تونم دلیل پشت این‌ها رو درک کنم. به حد کافی زحمت نکشیدم؟ به حد کافی دیر نشده توی زندگیم؟ چقدر دیگه باید صبر کنم، نمی‌دونم.

• ۲۲ مرداد ۹۹، من خیلی شجاع بودم، شجاع‌تر از الناهای تمام زندگیم. یک متن طولانی نوشتم و وقتی توی جاده بودیم براش فرستادم؛ همه چیز رو گفتم، از اول تا آخرش. انتظار همه جور برخورد رو هم داشتم، ولی انتظار این همه مهربونی رو نه. حالا احساس سبکی می‌کنم، می‌تونم در مورد دغدغه‌ها واقعی زندگیم باهاش حرف بزنم و به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکنم. اسم این مورد رو باید بذارم: «تمام آنچه که هرگز به تو نگفته بودم».

• تفریح خاصی ندارم به جز suits. که اون هم با این وضعیت الانم، ناامیدم می‌کنه از این‌که آدم وکالتم. خیلی دلم می‌خواست این دوره تموم بشه بالاخره و خیالم از شغلم راحت شده باشه، suits همه چیز رو خیلی جذاب نشون می‌ده در مورد وکالت، ولی انگار هزاران سال دورم ازش. به تعدادی معجزه کوچیک نیاز دارم تا این قضیه حل بشه ...

• قبل از این قضیه رانندگی، یک آگهی از دیوار برای بابام فرستادم، یک ۲۰۶ ظاهرا تمیز و مدل ۸۶ بود. نوشتم: «بابا انگار می‌خوای این رو بخری برای من :)))»، می‌خواستم از در طنز وارد شم، ولی بابام هم از همین در وارد شد و قضیه کنسل شد. احساس می‌کنم توی ایران تا الان هر چیزی که داشتیم، داشتیم. بعد از این دیگه قرار نیست چیزی بهش اضافه بشه، باید سعی کنیم قبلی‌ها رو حفظ کنیم. انگار بازی رو توی یک جایی save کردن و هر چیزی به دست آوردی، فرق خاصی به حالت نمی‌کنه. ولی بمیری هم از همون جای قبلی شروع نمی‌کنی، باید بری اون ته.

شاید به نظر بیاد این پست سراسر ناامیدیه، ولی من هنوزم امیدوارم؛ به کی یا به چی؟ نمی‌دونم واقعا.

محمود بنائی
۳۰ مرداد ۰۸:۱۴

این دیگه خیلی نامردیه یک ترم برای دو واحد! به اون افسر هم همون نگاه نکنید کافیه :) 

شرایط اینطور نمیمونه و قطعا عوض میشه و شما واسه خودت یک 207 صفر میخری. 

پاسخ :
چی بگم واقعا.
آره ممکنه توی خواب بتونم بخرم :)
آرزو ﴿ッ﴾
۲۹ مرداد ۰۱:۴۴

واسه ما بخش فنی رو هم همون افسر درس داد. می‌گم درس دادن خنده‌م می‌گیره. کلا میاد از هر صفحه اون‌هایی رو که توی کادرن و مهم‌ترن می‌خونه برامون :/ و هر جلسه هم می‌پرسه از همه :دی واسه همین آره، مجبور بودم کتاب رو بخونم یه کمی. برای امتحانش احتمالا جاهایی رو که نخوندم بخونم، یا چندتا از این اپلیکیشن‌های نمونه سوال آزمون آیین‌نامه رو نصب کنم و با اونا کار کنم. چون شبیه بازیه و بیشتر حال می‌ده :))

 

خدا نکنه، ما برات دعا و انرژی مثبت می‌فرستیم و ان‌شاءالله که بشه.

 

+ قالب و فونت هم قشنگن :)

پاسخ :
ما هم فقط 20 صفه اول کتاب رو روخوانی کردیم :) جالب این‌که همه آخر سر گفتن کلاس عالی بود!

ممنون واقعا.
+ مرسیی :))
دیو انه
۲۷ مرداد ۰۰:۴۱

حتما بگو کلاس‌هات رو عوض کنن و اگر افسر دیگه‌ای هست با اون بدن، چون اینجوری هم کلاس‌ها برات عذاب میشه هم احتمال درگیری فیزیکی بالاس انگار :)))))))

 

استاد اگه میخواستن کنار بیان که اسمش آزاد نبود، تن صدای بالا یا یکم پارتی قوی احتمالا کارت رو راه بندازه.

 

ماشین هم اینجوری بهش بگو که الان ارزون نخره، چند وقت دیگه باید گرون‌تر بخره =))))) اینجوری به نفع خودشونه اصلا مگه نه؟ =))))

پاسخ :
به هر حال تحمل کردم و فقط 2 جلسه مونده *___* البته همه رو باید خودم بخونم :/ وای کم مونده بود دیروز بازم رشته‌م رو بپرسه :))) به خیر گذشت وگرنه اون یکی روم بالا میومد :دی

آه استاد. پارتیم کجا بود. ولی می‌رم صدایم را بیندازم بالای سرم به قول خودمون :)))

ولی واقعا خیلی گرونه. ینی جمع کردن اون پول یه جا سخته، درحالی که فوری خرج می‌شه و تمام. ولی مامانم قول داده پارتی بازی کنه برام :))
میم _
۲۷ مرداد ۰۰:۱۰

اول اینکه چه باحاله تم قالبت

دوم اینکه من از این مورد مورد نوشتنها خیلی خوشم میاد

سوم اینکه واقعا این داستان ایران، همین شده که میگی

چهارم اینکه خیلی خوبه که هنوز امید داری

پنجم اینکه عرض خاصی نداشتم، اگه حوصلت شد بیشتر بنویس

پاسخ :
مرسیی. حیف با گوشی دیده نمی‌شه.
منم خوشم میاد ولی اونقدر پست نمی‌ذارم که موضوعات یادم می‌رن.
سعی می‌کنم بیشترم بنویسم :))
آرزو ﴿ッ﴾
۲۶ مرداد ۲۳:۰۳

جملۀ اولت رو که خوندم با خوشحالی خواستم بیام بنویسم که چه جالب، منم امروز دومین جلسۀ تئوری‌م بود. ولی بعدش... ناراحت شدم که کلاس جذابی که انتظار داشتی، خراب شده. 

باورم نمی‌شه الی. واقعا دانشگاه چقدر خودخواهانه تصمیم گرفته برات. کاش تصمیم بهتری بگیرن :(

راجع به شرایط الآن‌مون در ایران هم باهات موافقم. خوب گفتی‌ش.

خوشحالم که امید داری :) امیدوارم تموم نشه :)

پاسخ :
حالا آرزو امروز یک افسر دیگه اومد برامون برای بخش فنی. اونقدر گوگولی و باسواده. خیلی چسبید کلاسش. ولی حیف فقط یه جلسه دیگه میاد. ولی واقعا چه جالب :)) بیا بگو ببینم چی می‌خونی برای آیین نامه؟ فقط خود کتاب؟
اصلا گوش نمی‌دن که بخوان تصمیم بگیرن. فقط می‌گن: «هان چی؟ نمی‌شه!» و واقعا اگه حل نشه با کله میفتم توی دره افسردگی.
منم امیدوارم واقعا ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان