نمی‌خوام بزرگ شم.

برای من ۱۸ تا ۲۲ و حتی ۲۳ سالگی اینطوری بود که محیط بهم القا می‌کرد که بزرگ شدم، ولی خودم همچین فکری نداشتم؛ چون همیشه فکر می‌کردم ۱۹ سالگی وقتیه  که واقعا داری از پس همه مشکلاتت برمیای و خیلی چیزها بلدی. ولی به هر کدوم از این عددها که رسیدم، دیدم من همونم. ینی هیچ وقت حس بزرگ شدن بهم دست نداد، حس باتجربه بودن چرا، حس اینکه واقعا دارم از پس یک چیزی برمیام، حس عه ببین چقدر بهتر شدم توی این موضوع. ولی حالا که رسیدم ۲۴ سالگی، انگار جاییه که واقعا همه انتظار دارن بزرگ بشم. هر بار که بعد از یک مدت دی‌اکتیو بودن اکانتم (بذارید معادل فارسی کلمات رو ننویسم و راحت باشم این‌جا)، برمی‌گردم اینستاگرام، می‌بینم دو، سه نفر از هم‌دوره‌ای‌های دبیرستان یا دانشگاه ازدواج کردن، انگار اون «دیگه واقعا بزرگ شدی»، محکم‌تر کوبیده می‌شه رو سرم. همه انتظار دارن برم سر کار، مسئولیت‌پذیر باشم، بتونن روی من حساب کنن، ولی من احساس می‌کنم هیچ وقت قرار نیست برای این آماده بشم. ولی می‌دونم کلا آماده بودنی در کار نیست، یهو هلت می‌دن وسط میدون، حالا اگه جرأت داری جا بزن، بگو من نمی‌تونم. بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که اگه واقعا از این آزمون قبول شم چی؟ نمی‌تونم تصور کنم که یک دادگاهی هست، همه با چندین سال سابقه نشستن، من اون وسط دارم از حق یک نفر دفاع می‌کنم، با صدای بلند و رسا حرف می‌زنم، سعی می‌کنم حواسم جمع باشه و قبل از این که حمله کنن، دفاع من آماده باشه (اوکی، فعلا بیاید به این فکر نکنیم، چون نمی‌تونم). فکر می‌کنم اون زمانی که پشت کنکوری بودم، انگار باعث شده از زندگی عقب بیفتم؛ منظورم دقیقا همین جمله نیست ولی نمی‌دونم چه جوری بگمش. انگار تکرار یک مرحله از زندگی، باعث شده که بعداً دیرتر رشد کنم، ینی من الان شاید مثل یک فرد ۲۲ ساله فکر می‌کنم، اگه اون سال‌ها رو از دست نمی‌دادم شاید الان مواجه شدن با این مسئولیت‌ها یکم برام آسون‌تر می‌شد؛ نمی‌دونم. ولی به طور خلاصه:

ریزوریوس ❤:)
۲۲ مرداد ۰۰:۰۴

این بزرگ شدن چیزیه که من رو واقعا می ترسونه. دیروز یه لحظه یادم افتاد که ۶ ماه دیگه ۲۳ ساله میشم و نزدیک بود فشارم بیفته🤦‍♀️ خودم رو شبیه ۲۲-۲۳ ساله ها نمیبینم. ۲۲-۲۳ ساله های اطرافم یا ازدواج کردند و بچه دارند یا هم چند رابطه رو مدیریت کردند و یا حداقل تکلیفشون با خودشون مشخصه. 

و من الان تنها هدفم در زندگی مقابله با اضطراب و افسردگیه که تا مرز فلج شدن داره من رو میکشونه.

پاسخ :
دقیقا منم همین. همه دارن ازدواج می‌کنن و من حداقل دو سه سالی دورم از این موضوع از نظر ذهنی.
می‌دونی، شاید آدما فکر می‌کنن با تغییرات جدید توی زندگی، بهتر می‌تونن کنار بیان با سختی‌ها، نمی‌دونم. ولی من فکر می‌کنم نمی‌تونم یه نفر دیگه رو هم بیارم دقیقا وسط بدبختی‌هام.
میم _
۱۸ مرداد ۱۳:۵۶

من هم این حس رو داشتم ولی از یه جایی به بعد برای من این حس غالب میشد که چرا من بچه ام، چرا بزرگ ‌نمیشم

و بیشتر و بیشتر خواستم کاری کنم و سر کار برم و مسئولیت و فلان

یعنی حداقل برای من، از یه سنی، این بود که من سنم اینقدره و یعنی چی که فکر میکنن من بچه ام

به نظرم آخر میشه همین که خودت رو هل بدی در موقعیتی

اگه بشینی قبلش کلی فکر کنی و تجزیه و تحلیل، کار خراب میشه

پاسخ :
خب هم همین حس رو دارم، در مقابل محدودیت‌هایی که خونواده‌م می‌دارن، همم اینکه احساس می‌کنم یه سری از لقمه‌ها هم بزرگن واقعا برام. اسیر شدیم خلاصه.
Winged Deer
۱۸ مرداد ۱۰:۳۷

النا، چقدر می‌فهمم چی می‌گی. اونقدر از این بزرگ شدن و قبول مسئولیت‌ها می‌ترسم که بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد پتوم رو بکشم روی سرم و تمام جهان رو انکار کنم.

باورم نمی‌شه تا یک ماه دیگه بیست و دو ساله می‌شم. شایدم بیست و سه ساله. هیچوقت نتونستم بفهمم چطور سن رو حساب می‌کنن !

من نهایتاً یه نوجوون پونزده شونزده ساله‌م با قلبی که پر از دوست داشتنه و چشم‌هایی که پر از نور و امیده.

پاسخ :
منم همیشه این مشکل رو با سن دارم :)) 
واقعا چشم‌هات پر از نور و امیدن.
محمود بنائی
۱۸ مرداد ۰۲:۳۹

نسل داغان مملکت! زمان جنگ 24 ساله ها زن و بچه داشتن فرمانده جنگ بودن، حالا ما آمادگی استقلال و ایستادن روی پای خودمون هم نداریم. 

پاسخ :
فکر نمی‌کنم اون‌ها هم آماده بوده باشن. صرفا سازگار می‌شیم با شرایط. و فکر نمی‌کنم این اسمش داغان بودن باشه.
فاطمه ‌‌‌‌
۱۶ مرداد ۲۰:۱۵

وای منم همینطور :))

اون قسمتی که میری اینستا می‌بینی چند نفر ازدواج کردن یا رفتن سر کار یا به هر صورت یه مرحله‌ی محسوسی تو زندگی‌شون رفتن جلو، واقعا یه حس ناجوری بهم میده درباره‌ی خودم.

یکی هست تو دانشکده‌مون سال بالایی من محسوب می‌شه ولی در واقع دو سال از من کوچیکتره :)) در حالی که اگه بخوایم اینطوری نگاه کنیم که باید پشت سر هم کنکورا رو می‌دادیم و میومدیم بالا، من فقط یه سال این وسط عقب افتادم. نمی‌دونم این چند سال جهشی خونده و چی کار کرده :)) اینجور آدما هم میرن رو اعصابم همش :)) 

پاسخ :
خب حالا بگیم بعضی‌ها استثنا یودن و کاری نداریم باهاشون. ولی بقیه‌ای که مثلا یه زمانی باهاشون توی یک جا بودی، یه مرحله حتی، خیلی روی اعصابه. با این‌که می‌دونی زندگی مسابقه نیست و بلاه بلاه بلاه، ولی خب :))
سوگنـ ـد
۱۶ مرداد ۱۹:۱۰

منم همینطور

منم خیلی همینطور

 

پاسخ :
خوبه که آدم ببینه تنها نیست :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
این‌جا
People change, things go wrong. shit happens, but life goes on
قالب: عرفان