وقتی برنامه می‌ریزم و تمام احتمالات رو در نظر می‌گیرم، احساس می‌کنم جهان می‌تونه جای خوبی باشه واقعا؛ احساس می‌کنم اگه به برنامه‌هام پایبند بمونم و تلاش کنم، پس اتفاق‌های خوبی هم ممکنه بیفتن. حتی فراتر از احتمال و امکان، یه جایی ته دلم باور می‌کنم که می‌شه. کاش یه هشتگی راه بیفته و آدم‌ها از امیدی که زیاد هم ندارنش حرف بزنن؛ یه چیزی مثل با من از امید بگو یا نمی‌دونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم با برنامه ریختن احساس قدرت می‌کنم. فکر می‌کنم شغل رویایی‌م باید یه چیزی تو مایه‌های برنامه‌ریز مراسم و این‌ها باشه. اون روز توی راه که یادم نمیاد کجا می‌رفتیم، داشتم به همین فکر می‌کردم. که کاش یه برنامه‌ریز برای مراسم مختلف بودم. برنامه‌ریز عروسی، جشن، عزاداری، تولد، هر چی. این آدم‌هایی که مثل من دو نیمکره‌ی مغزشون به یک اندازه فعاله، شاید از این چیزها رنج ببرن. یه طرف وجودت عطش داره برای کشف کردن، باد گرفتن علم. کار کردن توی آزمایشگاه، تدریس کردن. یه طرف هم دوست داره سرکش و آزاد باشه. وقت کار کردنش دست خودش باشه، بتونه ایده‌پردازی کنه، خودش بشینه و خلاقیتش بره روی صحنه و هنرنمایی کنه.

این روزها خیلی به این چیزها فکر می‌کنم. یه راه فرار از فکر و خیالات اینه که سعی کنی روی یکی از حواس پنج‌گانه‌ت متمرکز بشی. شب‌ها وقتی می‌خوام بخوابم و صداهای توی سرم اون‌قدر بلندن که نمی‌تونم، حواسم رو می‌دم به صدای نفس کشیدنم. معمولا جواب می‌ده. عمق غرق شدن‌هام توی جاده خیلی خیلی بیش‌تر می‌شن؛ صداهای بیرون رو نمی‌شنوم. تو فکر خودم گم می‌شم، اینجور مواقع هم سعی می‌کنم از بینایی‌م کار بکشم، به این دقت می‌کنم که رنگ‌ها چه جوری باهم ترکیب شدن؛ و خب، معمولا هم حواسم پرت می‌شه از خودم.

بیش‌تر از همیشه نیاز دارم بزنم کنار جاده، وایستم و به این فکر کنم که دارم چیکار می‌کنم، ولی بیش‌تر از همیشه وقت این کار نیست. منظورم وقت نداشتن نیست، اینه که زمان مناسبی برای این کار نیست. از ثبت کردن همه چیز هم خسته شدم یه جورایی. تصمیم گرفتم همه چیز رو منتقل کنم به وبلاگم، حوصله‌ی نوشتن تو گودریدز رو ندارم مثلا ولی دلم برای موراکامی خوندن تنگ شده. دوست دارم همین‌جا بنویسم اگه قرار بر نوشتن و ثبت کردن باشه. داشتن آرشیوهای مختلف نظم ذهنم رو به هم می‌زنن. همین.