یه باوری داشتم از چند سال قبل، که اگر قرار باشه کسی بیاد توی زندگیم، جایی برم، چیزی بخونم، اتفاقی بیفته، به وقتش اتفاق میفته. چیزی که مال منه، من رو پیدا میکنه. یه روزی کسی میاد که The one ِ من باشه و دیگه نره. تجربه کردن اون رابطه به مدت سه سال، این باور رو قویتر کرده بود. بعدش که تموم شد، اینطوری بودم که نه، حتما ادامه پیدا میکنه، چون اگه اون آدم هم نه، پس دیگه شبیهتر از اون به من، کی میتونه بیاد توی زندگیم و The one من بشه. زمان گذشت؛ نه اون برگشت، نه من دل برگشتن به جایی که تموم شده رو داشتم. باورم به اینکه چیزی که مال منه، من رو پیدا میکنه عوض شد. به اینکه اصلا همچین آدمی برای من کنار گذاشته شده عوض شد. دلخوشی به وجود خدا و سرنوشت هم پشت سرش رفت. ولی چیزی از دردی که این اتفاقها برام آوردن، کم نشد. نه تنها کم نشد، بلکه گره خورد به دلتنگی، تنهایی، به کنار اومدن و پذیرفتن اینکه متاسفانه زندگی همینه. نمیدونستم این پست رو بنویسم یا نه، ولی میخواستم یادم بمونه این تصویر کلی از بیست و پنج سالگیم رو. حالا که تموم شده و سختترین بوده تا الان، میخوام یادم بمونه از پس چی براومدم. سوگ تموم نشد، ولی از یه جایی به بعد کم رنگ شد. بعضی روزها مثل روز اولش تاریک بود، بعضی روزها رها و خوشحال بودم. حس تنهایی دیگه اونقدر به چشم نمیومد، ولی اون هم روزهای تاریک پیداش میشد. ADHD به لطف چیزهایی که خوندم و شنیدم یکم بهتر شد. ولی بعضی روزها مثل امروز و این هفته، این حس رو بهم میده که انگار از یه پله برقی خیلی بزرگ که داره میاد پایین، سعی میکنم بالا برم؛ و یه جایی دیگه جون تلاش کردن برام نمیمونه و سُر میخورم و میفتم پله اول. خیلی ذهنم خستهست، اردیبهشت دوتا آزمون مهم دارم ولی تمرکزم هر جایی هست جز پیش آزمون و درس. مثل خستگی فیزیکی نیست که به کسی توضیح بدی و بگه ای بابا یکم استراحت کن. مثل این میمونه که یه روز از صبح تا غروب بری توی یه مهد کودک خیلی شلوغ و پر سر و صدا، مجبور بشی با بچههایی که ازت متنفرن سر و کله بزنی، صداها رو تحمل کنی و تهش برگردی خونه. ADHD جزء اون چیزهاست که حس تنهاییم رو بیشتر میکنه. انگار نه میتونم «واقعا» به کسی توضیحش بدم و نه اینکه کاری از دست کسی ساختهست. مثلا من سعی کردم یه روتین بسازم و هر روز صبح فکرهام رو بنویسم؛ خیلی خوب هم جواب داد و اون بچههای شلوغ توی مهد کودک ذهنم یکم ساکت شده بودن. بعد به لطف همین ADHD، یکم که بین نوشتنهام فاصله افتاد، دیگه نتونستم منظم بنویسم. کاملا اون روتین خراب شد و از بین رفت. از اینکه هر بار، توی هر کاری برمیگردم پله اول، خیلی خیلی خستهم. میدونی اینطوری به نظر میاد که تلاش نمیکنم، در حالی که شاید دو برابر اون چیزی که لازمه، تلاش کنم، و تهش هی از اون پله برقیه بیام پایین. مثلا وقتی به دو، سه سال بعد فکر میکنم، به زمانی که تونستم مهاجرت کنم و با این رشته زیبای من همه چیز قراره خیلی سختتر باشه احتمالا، از تصور سختیهاش نمیترسم. چون خودم رو میشناسم، میدونم بالاخره یه کاریش میکنم. میدونم من اگه دو روز ناامید باشم، تهش سعی میکنم یه برنامهای بریزم و وضعیت رو جمع و جور کنم. ولی از اینکه اصلا نتونم به اون مرحله برسم به خاطر ADHD، خیلی میترسم و احساس ناتوانی میکنم. چون تا حالا نتونستم از چیزی نتیجه دلخواهم رو بگیرم و بگم آره با وجود این اختلال، من تونستم مدیریت کنم یه مشکل بزرگ رو.
الان دارم فکر میکنم احتمالا اگه شما به وجود خدا و سرنوشت باور دارید و چیز زیادی از ADHD نمیدونید، این پست پیام خاصی نداره براتون. ولی به عنوان کسی که به تازگی 26 ساله شده و حس عجیبی داره از این عدد و هنوز درگیر تروماهای رابطه تموم شدهش، اختلال ADHD و هزاران تاثیری که روی زندگیش میذاره، هست، نیاز داشتم یه جایی اینها رو بنویسم تا ذهنم خالی بشه. یه مسئلهای هست توی ADHD به اسم Time blindness، میگه فرد نمیتونه خوب تشخیص بده هر کاری چقدر زمان میبره یا اینکه متوجه گذر زمان نمیشه اصلا و غرق میشه.
Time blindness is the inability to sense the passing of time and it can make nearly every aspect of a person's life more difficult
برای من بیشتر اینطوریه که انگار آینده هیچ وقت نمیاد. یعنی الان میدونم سه هفته بعد آزمون دارم، ولی انگار خیلی دوره، انگار من اصلا نمیدونم سه هفته چقدره. البته من این حس رو نسبت به گذشته هم دارم، یعنی زمان همیشه دورتر از چیزی که هست به نظرم میاد، همینم باعث میشه که هم انجام کارها رو به تعویق بندازم چون درک درستی از زمان ندارم، همم اینکه چون گذشته دورتر از چیزی که هست به نظر میاد، احساس میکنم اون اتفاق هرگز رخ نداده و شاید توهم ذهن من باشه. در حالی که میدونم اتفاق افتاده، ولی همین باعث میشه حس دلتنگی و دلگرفتگی رو شدیدتر تجربه کنم. یعنی دلم میگیره که خیلی گذشته و این همه دورم از اون روز.
من واقعا تصوری از 30 سالگیم ندارم، اینکه کجام و چیکار میکنم، تبدیل به چه کسی شدهم، چه چیزهایی رو تونستم توی زندگیم حل کنم و ... ولی میتونم بگم 25 سالگی یک نقطه عطف بود؛ ذهینت من به زندگی و آدمها و خودم عوض شد. بهای سنگینی هم دادم براش و نمیتونم بگم خوشحالم، ولی میتونم بگم راضیام از کسی که الان هستم. این رو در حالی مینویسم که چند ساعت امروز عصر گریه کردم، ولی چیکار کنم جز پذیرفتن. اینکه فقط یه فرصت دارم برای زندگی کردن و بعدش میمیرم و تموم میشه. مثل هر چیز دیگهای.