چندماه پیش که رفته بودم تهران، وقتی برگشتم به دوستم گفتم چقدر سبک زندگی آدم‌ها تحت تاثیر شهر و منطقه‌ایه که توش زندگی می‌کنن و ما صرفا به لطف اینترنت یک تصویر از سبک زندگیشون می‌بینیم و همون رو تعمیم می‌دیم به زندگی خودمون یا طرف مقابل رو جاج می‌کنیم که چرا این شکلی زندگی می‌کنی تو که فلان امکانات بغل دستته.

توی این چهار هفته می‌شه گفت اینجا واقعا شانس‌های عجیب و غریبی آوردم؛ از همون پیدا کردن خونه گرفته تا خود امروز صبح که فشارم افتاد و تصویر سیاه شد. خونه رو وقتی داشتم می‌رفتم دنبال خوابگاه در عرض ده دقیقه و با یه تماس تلفنی از دوستم بدون اینکه ببینمش گرفتم؛ هفته پیش ساعت‌ها توی دیوار گشتم تا یه آینه مناسب پبدا کنم، یه چیز جالبی که روزای اول متوجه شدم این بود که عه من خیلی کم خودم رو می‌بینم در طول روز، چون آینه ندارم و انگار متوجه تغییر خودم نمی‌شم، از دوست بابام یه تماس تلفنی دریافت کردم که ما داریم سرویس خوابمون رو تغییر می‌دیم، آینه و درایور لازم نداری یه وقت؟ درست همون لحظه‌ای که داشتم دکمه ثبت سفارش آینه از دیجی‌کالا رو می‌زدم چون ارسال هم رایگان شده بود. الان می‌خوام یه ریسه نوری بخرم و هی دست دست می‌کنم ببینم بازم آمازون کیهانی بهم یاری می‌رسونه یا نه. این از روی زیبای سکه شانس.

متاسفانه پشت سکه شانس همیشه اتفاقات مربوط به سلامتی قرار گرفت؛ از روز اول که مریض شدم و ده روز طول کشید، تا جمعه هفته پیش که دندونم وسط ناهار شکست، تا امروز که هزار بار توی زندگیم پریود شده‌م و درد بخش طبیعیش بوده ولی امروز صبح بیدار شدم و داشتم صبحونه درست می‌کردم، احساس کردم بدنم داره سرد می‌شه و سرم گیج می‌ره، خودم رو رسوندم به مبل و برای چند ثانیه تصویر سیاه شد؛ تجربه جالبی بود چون تا حالا نشده بود :دی حدس زدم فشارم افتاده، یکم صبر کردم و دوباره برگشتم آشپزخونه تا موز نصفه‌ی روی کابینت رو بردارم؛ حالم خیلی بدتر شد، به زور خوردمش و برگشتم اتاقم و افتادم روی تخت. می‌لرزیدم و عرق سرد همینطوری شر شر می‌ریخت از صورتم و می‌خواستم ناله کنم از درد، واقعا ترسیدم از حال برم و هم‌خونه‌ایم بیاد و نتونه در رو باز کنه چون کلید الان روش بود؛ نمی‌تونستم هم پاشم بردارم. خلاصه دوباره به زور خودم رو رسوندم آشپزخونه تا یه چیز شیرین‌تر بخورم، یه دارو هم خوردم و برگشتم به تختم، به هم‌خونه‌ایم پیام دادم من حالم بده چه کنم. گفت اگه بتونه سعی می‌کنه زودتر بیاد. و بی‌هوش شدم.

نمی‌خوام به چیز خاصی برسم راستش، من این اعتقاده رو که حتما دلیلی پشت اینا هست از دست داده‌م، خیلی وقته. فقط به عنوان یه تماشاچی تو بخش شانس زندگی، خیلی دیدن این اتفاقات برام جالبه، مخصوصا وقتی خودم دست اول دارم تجربه‌ش می‌کنم. انگار دارم می‌بینم اون چوب شانس گیر کرده لای یه سری اتفاقات و همینطوری توی اون بخش داره اتفاقات زیبا میفته ولی از این طرف سر چوب بدشانسی هم بدجایی گیر کرده و باید حواسم رو بیشتر جمع کنم؟ چطور دقیقا؟ :)

آه داشت پاراگراف اول رو یادم می‌رفت. اینکه ما یه سری عادت خوب بسازیم برمی‌گرده به اینکه چقدر انجام دادن اون کار برامون راحته، یا بهتر بگم در دسترسه. مثلا من که این بغل گوشمون به استخر و پارک دسترسی دارم، اگه بخوام شنا و پیاده‌روی رو وارد روتینم بکنم خیلی برام راحت‌تره. یا چون الان شهر بزرگی‌ام و ماشین ندارم، ناخواسته زمان زیادی رو توی مسیر می‌گذرونم و تعداد قدم‌های روزمره‌م بیشتر می‌شه یا زمان خالی برای پادکست گوش دادن دارم. یعنی اگر بخوام، با سبک زندگی الانم راحت‌تر بهشون می‌رسم نسبت به زمانی که تو شهر کوچیک بودم و با ماشین خودمون می‌رفتم این‌ور اون‌ور. 

خیلی ابعادش گسترده‌تر از این مثالیه که زدم، بعدا توی یک پست دیگه بازش می‌کنم ولی فعلا کلاس دارم و می‌رم.

وقتی پشت کنکوری بودم، تنها تفریحم این بود که با اون گوشی قدیمیم و اینترنت E برم وبلاگ دانشجوهای مختلف رو بخونم؛ هنوز اینستاگرام فراگیر نشده بود، کانال‌های تلگرامی وجود نداشتن و فیسبوک نفس‌های آخرش رو می‌کشید. براهمین آدم‌ها و مخصوصا دانشجوها زیاد وبلاگ می‌نوشتن. دانشجو بودن و توی یه شهر دیگه زندگی کردن خیلی توی ذهنم زیبا و مجیکال بود انگار، مخصوصا وقتی خونواده‌ای داری که به شدت کنترل‌گرند. 

هفته پیش رفته بودم دنبال خوابگاه توی شهری که برای ارشد می‌رم، چند جا رو دیده بودیم و داشتم توی گوگل مپ مسیر رو چک می‌کردم که نوتیفیکیشن پیام دوست دبیرستانم اومد، پیام رو باز کردم؛ النا خونه گرفتی؟ بهش گفتم اتفاقا همین الان دارم می‌رم یه جای دیگه رو ببینم، هم‌خونه‌ایت چی شد، کجا خونه گرفتی؟ برگشتم به گوگل مپ بازم، داشتیم به یه منطقه‌ای (اسم فرضی مولوی) نزدیک می‌شدیم که به بابا گفتم از میدون باید مستقیم بریم، دوباره پیام دوستم از بالا اومد روی صفحه، من تو محدوده مولوی خونه گرفتم، هم‌خونه‌ایم برمی‌گرده شهر خودش، تو میای؟

دقیقا یک سال پیش شهریور رفته بودم همین شهر برای یه آزمونی مربوط به حقوق، نمی‌دونستم چیزی به اسم علوم شناختی وجود داره، کنکور جدا داره برا خودش، مهر تازه متوجه شدم، فهمیدم آره می‌خوام تغییر رشته بدم، تازه منابع رو سفارش دادم و کنکور کی بود؟ اسفند. نتیجه همونی شد که می‌خواستم؟ نه، اصلا نه. ولی توی این فاصله زمانی از اسفند تا الان متوجه شدم دوست ندارم جوری زندگی کنم که یه چیزی برای خودم تصور کنم و انقدر توی این تصویر غرق بشم که وقتی واقعیت اتفاق میفته دیگه ذوقی براش نداشته باشم. واقعیت همیشه قراره متفاوت‌ باشه، چون هزاران احتمال توی جهان واقعی و مسیری که پیش رومون قرار می‌گیره دخیلن که تصورات تو بهشون قد نمی‌ده. 

کمیل به امیلی می‌گه من فکر می‌کردم قراره آرتیست بشم، گالری باز کنم، دوست‌پسرم هم رستوران خودش رو باز کنه و خونواده تشکیل بدیم باهم، ولی الان ببین چقدر از این تصویره دوریم. امیلی می‌گه منم فکر می‌گردم قراره برگردم کشور خودم، با دوست‌پسرم نامزد کنم و اونجا کار کنم، ولی ببین الان اینجام.

کمیل: می‌دونم می‌خوای به چی برسی، اینکه ببین چقدر واقعیت زندگیت بهتر از تصورت از آب دراومد و چقدر بهتره.

امیلی: نه، می‌خواستم به این برسم که دیگه این شکلی زندگی نمی‌کنم که قراره فلان بشه، فقط به قدم درست بعدی فکر می‌کنم.

نمی‌دونم، شاید دلیل اینکه دوست داریم تصور کنیم و برای به واقعیت پیوستنش امیدوار باشیم اینه که از ابهام می‌ترسیم، شاید اینطوری احساس می‌کنیم روی آینده کنترل داریم و چیز ناشناخته‌ای در انتظارمون نیست. در حالی که فقط داریم خودمون رو گول می‌زنیم و آینده و زندگی پر از ابهامه.

خونه رو گرفتیم، ذوق نکردم، وسایلم رو بردم و دیدم اتاقم پنجره نداره، ذوق نکردم، ترسیدم. از اینکه دیگه تو خونه خودمون نیستم، از اینکه چقدر خونه کامفورت زونم بود و دیگه نیست. ترس‌های الکی برای خودم ساختم، جلوی ذوق کردن خودم رو گرفتم. چه پترن آشنایی. یکی از راهکارهای دفاعیم همیشه این بوده که جلوی ذوق کردنم رو می‌گیرم تا چیزی رو دوست نداشته باشم، بهش دلبسته نشم تا بعدا دلتنگش نشم.

چند بار نوت‌های شخصیم رو باز کردم تا بنویسم ولی دوباره بستمش. وقتی می‌ترسم نوشتن هم ترسناکه، ولی می‌دونم نباید به احساسات اولیه‌م اعتماد کنم، این هم یه پترن آشناست. کم‌کم می‌بینم که من تقریبا همه جا رو می‌تونم به خونه تبدیل کنم، فقط یه کم زمان لازمه. خونه جایی نیست که خونواده‌م هستن، خونه جاییه که من توش زمان گذروندم و می‌دونم چی کجاست، وقتی می‌خوابم از بیرون نور کدوم چراغ میفته تو اتاق. خونه برام جاییه که ابهام توش کمتره.

الان اگه می‌تونستم به النای 22 ساله بگم قراره بری و با دوستت زندگی کنی احتمالا خیلی خوشحال می‌شد از اینکه دیگه توی این شهر نیست و آزادتره. ولی النای 28 ساله متوجه شده رفتن تو سن پایین انگار آسون‌تره، چون بزرگتر شده، آزادی‌های نسبیش رو به دست آورده، دیگه با خونواده‌ش دعوا نداره و خشمی هم ازشون نداره، چون تونسته دلیل پشت رفتارهاشون رو ببینه، تونسته ازشون عبور کنه و رابطه‌ای فراتر از خشم و دعوا بسازه. البته فهمیده بعضی وقتا صرفا داره دراما کوئین بازی درمیاره و چیزها اینقدر پیچیده نیستن. همین الان اگه تقویم رو چک کنه می‌بینه PMS شدت تجربه کردن این حس‌های درهم و برهم رو خیلی بیشتر کرده.

ولی همونطور که به کلمنتاین گفتم، دو ماه بعد همه چیز بهتر می‌شه. می‌دونم.

وقتی برای مدت طولانی فقط برا خودت می‌نویسی، نمی‌دونی پوینت برای دیگران نوشتن چیه اصلاً. نسبت به پستی که شش ماه پیش نوشتم، خیلی چیزها عوض شده و این‌جا تعریف نکردنش من رو مثل قبل نمی‌ترسونه. ولی اون روز یکی توی توئیتر نوشته بود بعضی وقت‌ها آدم برا زندگیش یک شاهد می‌خواد، منظورش دوست نزدیک یا پارتنر بود، ولی توی مقیاس کلی‌تر این وبلاگ در طول زمان برای من همین کاربرد رو داشت. دیروز دهمین روزی بود که پشت سر هم رفتم پیاده‌روی، اونم وقتی قبلش اصلاً نمی‌خواستم برم. ولی دیدن دهمین زنجیر روی زنجیره‌‌‌ی پیوستگی با وجود ADHD یعنی یک چیزی مثل فتح یک قله کوچیک. شاید به نظر بیاد دارم اغراق می‌کنم ولی هر بار که به یک پروسه‌ای فکر می‌کنم، همه چیز endless به نظر میاد؛ زمان، تسک‌ها، سختی انجام کار، درحالی که مثلاً هنوز فقط یک هفته گذشته. رفتم. تا وسط‌های راه هنوز هم از سختیش چیزی کم نشده بود، ولی بعد قدم‌شمار رو نگاه کردم و با خودم گفتم half way there! بعد انگار افتاده باشم توی سرازیری، رفتم و رفتم، بیشتر هم می‌تونستم برم، ولی مهارتی که توی زندگی باید یاد بگیری اینه که بدونی کجا دیگه باید رها کنی. کجا دیگه بسه و زندگی فقط اون لحظه و امروز نیست، باید بتونی فردا هم بری. فردا و فرداهاش، باید بتونی به مقدار خوبی هم بری وگرنه تغییری ایجاد نمی‌شه، یا اون‌قدر کوچیکه که ناامیدت می‌کنه. احتمالاً من دیگه فقط در مورد راه رفتن حرف نمی‌زنم، این‌جا یاد کتاب «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» موراکامی افتادم. از دویدن حرف می‌زد ولی فقط از دویدن حرف نمی‌زد، و باید با این دید کتاب رو می‌خوندی. امروز احتمالاً دوباره بخونمش. صبح داشتم کارهای خونه رو انجام می‌دادم و این طور به نظر میومد که در یک لوپ بی‌پایان گیر افتاده‌م. با خودم می‌گفتم بزرگسالی چرا این‌قدر سخته، باید همزمان ده‌ها کار تکراری رو هر روز انجام بدی که بتونی کیفیت زندگی رو تا حدی حفظ کنی، از خودت مراقبت کنی، از دیگران مراقبت کنی، اونم وقتی بعضی روزها آب دادن به گیاه توی اتاقتم سختته. همه اینطوری نیستن نه؟ بعضی وقتا می‌بینم آدم‌ها همزمان چندتا کار خیلی بزرگ رو مدیریت می‌کنن، خوشحال هم به نظر می‌رسن؛ ولی دیگه از خودم نمی‌پرسم چرا من اینطوری نیستم، چون می‌دونم چرا، و اون شمشیری که با مقایسه کردن خودم با ظاهر زندگی دیگران فقط خودم رو خونی می‌کرد رو گذاشته‌م زمین. بعضی روزها اندازه یک هفته می‌تونم کار کنم، این هم super power منه لابد. قرار نیست عوض بشه، همینه هست، فقط می‌تونم توی مدیریت کردنش بهتر بشم. چون مغز قابلیت rewire کردن خودش رو داره.

Anything we do repeatedly, including thoughts, feelings, and behaviors, gets “wired” into our brains. These patterns become well-worn paths that are very easy for the brain to travel down, and the more they are repeated, the more hard-wired they become.

بوجک هورسمن تازه شروع کرده بود به دویدن که یکم بتونه سبک زندگی افتضاحش رو درست کنه، ولی سختش بود، یک روز افتاده بود گوشه مسیر، یک کاراکتر ظاهراً دانا و دونده داشت رد می‌شد، بهش گفت:

It gets easier. Every day it gets a little easier. But you gotta do it every day —that's the hard part. But it does get easier.

روز طولانی‌ای بود؛ به سختی از تخت رها شدم ولی بعدش نسبت به میانگین روزهایی که حالم اینطوریه، روز مفیدی رو گذروندم. آخر شب داشتم مسترشف می‌دیدم که گفتم بیام نظرات رو جواب بدم. همیشه بعد از جواب دادنشون از پنلم، یک دور هم آدرس وبلاگم رو می‌زنم و می‌رم از بیرون جوابم رو می‌خونم؛ داشتم می‌خوندم دیدم ته اون آرشیو طولانیم برمی‌گرده به بهمن 96 (البته اون بخشی که شما می‌تونید ببینید)، زدم روی بهمن 96، آذر 97، دی 97. رسیدم به روزهایی که تازه داشتم می‌شناختمش، تازه داشتم با خودم هم به یک نتایجی می‌رسیدم. خوندم و دچار شرم نیابتی نشدم، با اینکه انتظارش رو داشتم. مثل وقتیه که دوست صمیمیت یک اتفاق از گذشته‌ش رو داره برات تعریف می‌کنه و از اون تجربه دچار شرم شده، ولی تو دوستش داری، می‌دونی این احساسات و تجربه کردنشون خیلی انسانی‌ان؛ می‌تونی از بیرون ببینی و سرزنش نکنی، فقط تماشا کنی. چون ترکیب محبت و درک کردن باید همچین چیزی باشه. برای همین این نوشته کج و کوله‌ای رو که چند روز پیش بین خواب و بیداری نوشتم و امروز تازه پیداش کردم، اینجا هم می‌ذارم. با اختلاف، وبلاگ نوشتن و روزمره‌نویسی بهترین کاریه که برای خودم کرده‌م؛ کسی کاری به زندگی انسان‌های معمولی‌ای مثل من نداره، ولی اینکه این روند رو جایی مکتوب کنم و یهو ببینم 6 سال گذشته و من الان کجام، هیچ وقت قدیمی نمی‌شه برام. یادم افتاد سه ساله او و دوستانش گوش ندادم؛ فکر کنم بعد از رفتنش مغزم شروع کرد به بایگانی کردن تمام چیزهایی که به اون دوره مربوط می‌شدن، تا کمتر اذیت بشیم. امشب دیدم آهنگ کوه باش و دل نبند رو گذاشتم آخر یکی از پست‌های اون زمان، من رو یاد اون نمیندازن، ولی یاد حسی که النای اون موقع داشت چرا. انی وی، جا مونده از 25 آذر:

در افکار نیمه شبی امشب هم داشتم به رابطه مرت و آفرا فک می‌کردم؛ اینکه چقدر مرت احتمالا تحت تاثیر نقشش قرار می‌گیره و الان که توی سریال باهم بدن، شاید اینو توی رابطه هم بروز می‌ده. بعدا احتمالا به همین دلیل رابطه‌شون تموم میشه و به پایان خوش نمی‌رسه.
بعد به این نتیجه رسیدم که اقتضای ذات روابط موقتی بودنشونه عزیزم؛ اون خیال خوش و سالیان سال عشق و اینا تو عمل زیاد وجود نداره و ازدواج بیشتر مثل یه قرارداد می‌مونه که قبول میکنی بری دور از حرف دیگران توش زندگی کنی، و احتمالا زمان پیری تنها نمونی. وگرنه برای کسی که دیگه فشار خونواده و جامعه وجود نداره، فقط انتخاب می‌کنی کی بازم جرئت کنی بری سراغ عشق و بپذیری بعدا با کله می‌خوری زمین.

 

صبح داشتم استوری‌ها رو چک می‌کردم که دیدم یکی داستان پسرک، موش کور، روباه و اسب رو معرفی کرده و گفته داستان خوبی برای عصرای پاییزی با یه نوشدنی گرمه؛ منم صبح پاییزی چه کم از عصر پاییز دارد گویان برگشتم که توی گوگل دنبال داستان باشم ولی حتی pdf زبان اصلیش رو هم پیدا نکردم (زیاد هم نگشتم)، ولی رسیدم به انیمیشنی که از روی همین داستان ساخته شده. یک جای داستان اسب به پسرک می‌گه بزرگترین آزادی ما واکنشیه که می‌تونیم به اتفاقات نشون بدیم. یاد دیشب افتادم که بعد مدت‌ها و سال‌های پرتنش نوجوونیم با مامانم دعوام شد؛ دعوای یک طرفه‌ای بود و بیشتر اون با من بحث کرد و من دو بار فقط گفتم نذار من دهنم رو وا کنم! :)  روی مبل دراز کشیده بودم و پشتم به آشپزخونه بود، بار دوم که گفتم نذار دهنم رو باز کنم، خودم خنده‌م گرفت ولی متاسفانه دعوا تموم نشد و مامانم شروع کرد به مسخره کردن تک تک اهدافی که دارم و اونم می‌دونه. نمی‌دونم؛ من خیلی وقته که تونستم دختر بچه 5 ساله درونم رو آروم کنم و گوش‌هاش رو بگیرم. اگه دو سال پیش بود احتمالا میومدم توی اتاق و در حد مرگ از دستش عصبانی می‌شدم و توی سر خودم فریاد می‌زدم، الان ولی کمی از کار بچگانه‌ش ناراحت شدم. از اینکه خیلی از جاها همین رفتار رو با برادرم داشته و وقتی من بهش گفتم، رفتارش رو درست کرده، خوشحالم، ولی کسی نیست این کار رو برای من بکنه؛ و خب It's OK. از اونجایی که آزادی من اینه که چطور واکنش بدم، امروز کلا نرفتم پایین. :) نمی‌دونم، ولی به نظرم خوبه که دیگه حس قربانی بودن ندارم، خوبه که دراماهای خونواده‌م رو می‌تونم مدیریت کنم، خوبه که می‌تونم وبلاگم رو تبدیل به جلسه تراپی کنم و بهتون نشون بدم خودآگاهی دارم ولی بازم بعضی وقت‌ها ناراحت می‌شم چون انسانم و اواخر دهه بیست بودن چیزی رو عوض نمی‌کنه. معمولا این چیزی نیست که بیام اینجا تعریفش کنم، ولی با الهام از آقای هایتن کج‌نویس، دارم سعی می‌کنم زیاد مبهم ننویسم، چون آسمون که زمین نمیاد، تعریف کن و رد شو.