صبح داشتم استوریها رو چک میکردم که دیدم یکی داستان پسرک، موش کور، روباه و اسب رو معرفی کرده و گفته داستان خوبی برای عصرای پاییزی با یه نوشدنی گرمه؛ منم صبح پاییزی چه کم از عصر پاییز دارد گویان برگشتم که توی گوگل دنبال داستان باشم ولی حتی pdf زبان اصلیش رو هم پیدا نکردم (زیاد هم نگشتم)، ولی رسیدم به انیمیشنی که از روی همین داستان ساخته شده. یک جای داستان اسب به پسرک میگه بزرگترین آزادی ما واکنشیه که میتونیم به اتفاقات نشون بدیم. یاد دیشب افتادم که بعد مدتها و سالهای پرتنش نوجوونیم با مامانم دعوام شد؛ دعوای یک طرفهای بود و بیشتر اون با من بحث کرد و من دو بار فقط گفتم نذار من دهنم رو وا کنم! :) روی مبل دراز کشیده بودم و پشتم به آشپزخونه بود، بار دوم که گفتم نذار دهنم رو باز کنم، خودم خندهم گرفت ولی متاسفانه دعوا تموم نشد و مامانم شروع کرد به مسخره کردن تک تک اهدافی که دارم و اونم میدونه. نمیدونم؛ من خیلی وقته که تونستم دختر بچه 5 ساله درونم رو آروم کنم و گوشهاش رو بگیرم. اگه دو سال پیش بود احتمالا میومدم توی اتاق و در حد مرگ از دستش عصبانی میشدم و توی سر خودم فریاد میزدم، الان ولی کمی از کار بچگانهش ناراحت شدم. از اینکه خیلی از جاها همین رفتار رو با برادرم داشته و وقتی من بهش گفتم، رفتارش رو درست کرده، خوشحالم، ولی کسی نیست این کار رو برای من بکنه؛ و خب It's OK. از اونجایی که آزادی من اینه که چطور واکنش بدم، امروز کلا نرفتم پایین. :) نمیدونم، ولی به نظرم خوبه که دیگه حس قربانی بودن ندارم، خوبه که دراماهای خونوادهم رو میتونم مدیریت کنم، خوبه که میتونم وبلاگم رو تبدیل به جلسه تراپی کنم و بهتون نشون بدم خودآگاهی دارم ولی بازم بعضی وقتها ناراحت میشم چون انسانم و اواخر دهه بیست بودن چیزی رو عوض نمیکنه. معمولا این چیزی نیست که بیام اینجا تعریفش کنم، ولی با الهام از آقای هایتن کجنویس، دارم سعی میکنم زیاد مبهم ننویسم، چون آسمون که زمین نمیاد، تعریف کن و رد شو.
۱۶ ارديبهشت ۲۲:۲۵
حالا تو پست "شاید مثل دراگ" از این تجربه که "از بیرون ببینی و سرزنش نکنی" صحبت کردی و برای من توضیح قشنگی بود، به نظرم ما وقتی عدم امنیت یا insecurity داریم که از درون به خودمون نگاه می کنیم، اگه بتونی از بیرون به خودت نگاه کنی مسایل خیلی ساده می شه و نیازی به ابهام نیست و چیزی برای سرزنش نیست. این چیزیه که من تمرین می کنم، اینکه از بیرون به خودم نگاه کنم.

۱۹ آذر ۱۴:۴۱
هنوز به خط آخر نرسیده بودم که تو ذهنم بود برات بنویسم چقدر سبک نوشتنت عوض شده، این همه شفافیت از تو دور بود و چیزها در هالهای از ابهام که نه، خود ابهام نوشته میشد. :) 🤍 چقدر این خودآگاهی اما قشنگه. جایی از متن نوشتی خیلی وقته تونستی دختر بچهی درونت رو آروم کنی و گوشهاش رو بگیری. غبطه خوردم راستش. امیدوارم که منم بتونم.. قلب.
۱۸ آذر ۰۲:۰۲
مطمئنم بزرگترین ظلمی هم که به ما میشه واکنشی هست که نمی تونیم به اتفاقات نشون بدیم!
۱۴ آذر ۲۳:۵۱
ببین حس میکنم نوشتن این چیزا یه کم زمان میخواد، با دقت زیاد انتخاب کردن کلمه ها، و تلاش برای نشون دادن لحن مورد نظرت توی نوشته و تهش خوب درنمیاد. باید وقت داشت و حرف زد راجع بهشون.
منم مبهم مینویسم همیشه. حس میکنم باید یه کم غیر مبهم تر بنویسم از این به بعد. به قول خودت بگو و رد شو دیکه! چیزی نمیشه!
۱۴ آذر ۰۵:۵۵
نمیدونم چی بگم. یعنی کلی چیزا هست که میخوام بگم اما حس میکنم نمیتونم بنویسمشون. فعلا فقط میگم که خوشحالم از اینکه دیدم پست گذاشتی:)
۱۳ آذر ۱۳:۴۴
خدای من. هر دفعه از فکر اینکه قراره یک روز بیای و کلی بحثهای جالب کنیم حالم خوب میشه. مطمئنم ما یک عصر کامل رو میتونیم اختصاص بدیم به "بزرگترین آزادی ما واکنشیه که میتونیم به اتفاقات نشون بدیم".