هوا تاریک شدهبود که رسیدیم شهرداری رشت. همه جا چراغ بود، نور، لاله. آسمون همون رنگی بود که تو دوستداری؛ یه سرمهایِ جانفزا. از هزار و سیصد و نود و هفت عکس گرفتم؛ از اون خیابون که پر از چراغای رنگی بود؛ از چهگوارای کافه نگاتیو که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد؛ از ساختمونا؛ از هر جایی که میشد تو سوژهی عکسم باشی و نبودی. رفتیم سمت غرفهها؛ یه عالمه پیکسل بود، چندتا پیکسل چهرازی دیدم، نمیتونستم انتخاب کنم، شلوغ بود و مامان هی میگفت زود باش. یکیشو برداشتم، "باس ببخشی..". گرفتمش واسه تو، که ببخشی هر چی که هست رو، ادامه بدی، زندگی کنی. دوستداشتم باشی و بریم بلوار انزلی، همون جایی که یکی از اپیزودای "در دنیای تو ساعت چند است" رو اونجا گرفتهبودن. دلم میخواست باشی و نمایش دلقکی که داشت از فرودگاه میگفت رو ببینیم؛ دستمونو بندازیم دورِ 1397 ِ چراغونیِ شهرداری و عکس بگیریم. که آنِ من است اویِ نامجو پلی کنیم و باهاش بخونیم. که تو بخندی و بگی بزن همونی که اولش میگه "یک روز به شیدایی، در زلف تو آویزم..". که بگیم حالا ما را که بَرَد خانه؟ کل این مسیر رو به این چیزا فکر کردم و باز این فکرا لبخند شدن نشستن رو لبام. یادته برا بیت مورد علاقه از شهریار نوشته بودم "صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را / ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم"؟ اون شب توی رشت، هرجا رفتم تو خیالم بهت گفتم میبینی چقدر قشنگه؟ گفتم بیا چایی بگیریم؛ نشستهبودی پیش من، از اون کیکایی که بابا گرفته بود میخوردی و میگفتی اما یه روزی باید تنهایی بیایم. خیالت بود، هر جا که رفتم، اما میدونی همونکه شهریار میگه. یه روزی حتما باید تنهایی بریم، که من نخواهم بی تو رشت را حتی :)