نمیتونم واست بگم چهقدر نشدنش باورمه و فقط دارم تلاش میکنم که بتونم بگم: ببین، من هر کاری از دستم برمیومد کردم، اما نشد. نمیتونمم واست بگم ته دلم چهقدر یه امید کوچیک اندازهٔ یه روزنه نور داره ول میخوره که اگه شد چی؟ یه روز واسم نوشته بود: "مادامی که احتمال وقوع چیزی صفر نیست، پس امید هم هست." چهقدر سختی کشیدن و تحمل کردن یادم رفته؛ چهقدر میخوام یکی بیاد بزنه تو گوشم، بگه هِی! بیشتر از اینم میتونی دووم بیاری! بیدار شو فقط. مثل اون حالتی که تو فیلما شخصیت اصلی داستان چیزی واسه از دست دادن نداره و تخته گاز فقط ادامه میده و بوم! میشه! میگه یهکم باور کن که این دفه شخصیت اصلی تویی و خودت باید یه کاری بکنی. مثل همونی که دقیقه نَوَده و ما فقط به یه گل نیاز داریم؛ نفسها رو حبس کردیم، سکوت و انتظار روی صحنهن فقط. فقط یه گل، واسه فراموش کردن همه چیز.
امید داریم.