خواستم بگم من هیچی از سیاست نمیدونم، دقیقا هیچ چیز. تو عمرم هیچ خبری رو دنبال نکردم، فیلم سر بریدن داعش و تجاوز و جنگ ندیدم. هی دست خودم رو گرفتم و دورش کردم از هر خبر بدی. حتی اسم وزیر ارتباطات رو تو جریانات فیلترینگ یاد گرفتم. قیمت دلار و طلا و ارز رو دنبال نکردم هیچ وقت. حداقل تا پنج، شش سال تو این کشور موندنی هستم و فهمیدن در مورد عمق فاجعه فقط حالم رو بد میکنه؛ همیشه بد کرده ینی.
سرم رو کرده بودم زیر برف بازم، هیچ خبری نمیخوندم و رد میشدم. تا این که دیشب داشتیم حرف میزدیم و ناراحت بود، عصبی بود، از این که حداقلها رو هم نداره یه جاهایی. تهش گفت نمیتونم الان، بذار تنها بمونم، بعدا حرف میزنیم، و رفت. تنها کسی رو که میتونست گوشهای از دغدغههاشو بهش بگه، ول کرد و رفت. میدونی، با خودم فکر میکنم مگه من چی میتونم بهش بگم؟ چی رو میتونم نشونش بدم و بگم دلت به این گرم باشه؟ چه جوری میتونم غمهاشو بغل کنم در حالی که دستای من خیلی کوچیکتر از ناراحتیهای اونن؛ نمیدونی که. من چیزی از سیاست نمیدونم اما دارم میبینم چه جوری کسایی که دوسشون دارم رو داره نابود میکنه. میبینم هیـــچ امیدی واسش نمونده این جا، حتی حوصلهی توضیح دادن هم نداره. و من متنفرم از این حس کافی نبودن واسه کسایی که دوسشون داری، متنفرم از اینکه هیچ کاری، هیچ کاری، هیچ کاری نمیتونی بکنی واسه برگردوندن لبخندشون. کاشکی شب بخوابیم و تموم شه این کابوس، کاش.