یه بار سوم ابتدایی که بودم، مامانم دعوام کرد. صبح بود و منم اون روز سری ظهر باید میرفتم مدرسه؛ مامانم عصبی بود از دستم و واسه اینکه من رو بترسونه گفت دیگه حق نداری بری مدرسه. یادم نمیاد موضوع چی بود اما احتمالا درسی رو نخونده بودم یا تکلیفی رو نصفه رها کرده بودم. اون روز من همه کتابهام رو جمع کردم و گذاشتمشون توی کیفم، زیپش رو بستم و کیفم رو به زور هل دادم زیر تخت. بعدش هم نشستم جلوی تلویزیون و کارتون دیدم؛ مامانم از حیاط برگشت و دید من دارم کارتون میبینم و بیشتر عصبی شد. الان که بهش فکر میکنم واقعا صحنه خندهدار و اعصاب خرد کنی بود برای یک مامان :) اما هیچی نگفت بهم، تا اینکه بابا اومد و با اینکه یک ساعت از وقت مدرسه گذشته بود من رو برد سر کلاس.
این چند روز خیلی به قضیه شکل گرفتن شخصیت آدمها تا شش سالگی فکر کردم، به تاثیر خیلی بزرگ و حیاتی والدین، به اینکه به راحتی ممکنه فردی با هزاران مشکل رو تحویل جامعه بدن، البته با ظاهری کاملا سالم. من آدمیام به شدت کمالگرا، دقیقه نَودی، بعضی وقتها اهمالکار، با چندین تله شخصیتی که همه اینها برمیگردن به تربیتی که درست نبوده و حالا باید کلی تلاش کنم و با خودم بجنگم تا درستشون کنم. اینکه من اون روز زود تسلیم شدم و کتابهام رو جمع کردم و بیخیال مدرسه شدم ظاهرا اتفاق بامزهای بود واسم. اما الان فکر میکنم باید مامانم متوجه میشد اون روز. من پدر و مادرم رو مقصر نمیدونم اما تقصیر منم نیست که الان باید کلی زجر بکشم و مدام اون تو با کسی دعوا کنم سر همه رفتاراش که ریشه در کودکی دارن. علاوه بر اینها خوندن و فهمیدن در مورد این مسائل من رو از بچهدار شدن در آینده هم میترسونه، حتی از اینکه نکنه منم برعکس از این ور بوم بیفتم یه روزی. وقتی داشتم پادکست یونابامبر چنل بی رو گوش میدادم و یه جاهایی همهش به بچگیش اشاره میکرد، این ترسم بیشتر میشد. اما از یه طرف هم خوشحالم که این مسائل دیگه پیش پاافتاده نیستن واسم، یا مثل بیشتر اطرافیانم نگاهم خوشبینانه نیست به ازدواج با کسی که دوسش دارم. اتفاقا میترسم، از این حجم از پیچیدگی میترسم. اما بالاخره حواسم هست، تونستم اون پرده صورتی و قشنگ خوشبینی رو بزنم کنار و واقعبین باشم و هی بخونم و یاد بگیرم؛ و اینکه آدم قد کشیدن خودش رو ببینه خیلی حس خوبی داره، یو نو؟ :)
اجاره آپارتمان مبله در تهران
https://eskanbama.com